[داستان کوتاه]

"رییس جدید" چند لحظه به فاکتورها و کاغذها خیره ‌شد؛ بعد مغزش را  مثل یک بادکنک، باد کرد تا بزرگ و بزرگتر ‌شد. آنقدر که؛ کم کم تمام فضای اتاق را ‌گرفت. حتی از اتاق هم بزرگتر ‌‌شد. وقتی به اندازه‌ی کافی فضا را وسعت ‌داد، به ترتیب چند ردیف صندلی از ابتدا تا میانه‌های اتاق ‌چید. در دو ردیف جلو، مسوولان و مدیران ارشد اداره را ‌نشاند. ردیف‌های آخر را هم اختصاص ‌داد به کارمندان اداره. جلوی همه هم روی یک تک صندلی، "رییس سابق" اداره را ‌نشاند. یک میز بزرگ تریبون مانند هم روبروی همه این صندلی‌ها ‌گذاشت و خودش به عنوان قاضی نشست پشتش. برای دادستان میزی در نظر نگرفت. پیش خودش گفت؛ باید راه بروم و حرف بزنم. اینطور می‌توانم از حرکات دست‌ها و چهره‌ام برای برانگیختن قاضی و نشان دادن باطن حقیر مجرم استفاده کنم.

قاضی از آن بالا رییس سابق را که مثل یک بچه‌ی یتیم تو سری خور نشسته بود و سرش پایین بود، نگاه می‌کرد و هر بار که دادستان یکی از تخلفهایش را برملا می‌کرد، سرش را به تاسف تکان می‌داد. نگاه حاضران، به خصوص مسوولین رده‌ بالای سازمان که سر به تایید تکان می‌دادند؛ لذت خاصی در دلش راه انداخته بود، که ناگهان تمام دادگاه با صدای بسته شدن در اتاق به یک‌باره ترکید.

دلش می‌خواست "محترمی" را به جرم بر هم زدن نظم جلسه‌ی دادگاه از دماغ آویزان کند. از دیروز که حکم ریاستش را گرفته بود و به این اداره نقل مکان کرده بود؛ احساس خوبی به این زن نداشت. اولین باری که دیده بودش، برایش این سوال پیش آمده بود که آیا خداوند انسان دیگری را به زشتی او خلق کرده؟! با صورتی پر از‌ آبله که بعضی‌شان بعد از خشک شدن، چاله‌هایی عمیق روی صورتش حفر کرده بودند. و یک روز به این نتیجه رسیده بود که؛ او هر چند بتواند آبله‌هایش را با کرم پودر و پن‌کیک پر کند، اما بدون شک نمی‌تواند؛ مانتویی پیدا کند که بتواند ناموزونی هیکلش را مخفی کند!

-      خانم محترمی، شما چند وقت منشی هستید؟ هنوز یاد نگرفتید در و محکم نبندید؟
-      تو رو خدا ببخشید؛ کارتابل دستم بود نتونستم بگیرمش، باد در و بست!
-      خب حالا چی هست اینا؟
-      اینا نامه‌هاست. یک سری فاکتور جدید هم هست که خانم احسانی دادن.
-      خانم احسانی؟!‌ خودشون کجا هستن؟
-      تو اتاقشونن.. گفتن اگر نیاز به توضیح داشت بگید بیان.
-      بگید بیان یک توضیح مختصری بدن ببینیم اینا دیگه برای چیه؟! دیگه چه گندی رو شده؟!

به فاصله کوتاهی بعد از رفتن محترمی، دادگاه ادامه یافت. "خسروانی" یا همان "رئیس جدید"، داشت خطابه‌ی قرایی برای فاکتور‌های چند پرس غذا که رییس سابق برای مهمانانش از پول اداره صرف کرده بود می‌خواند؛

"جناب آقا! با چه مجوزی از پول بیت‌المال برای مهمونای خودتون خرج کردید؟...  شما مهمون داشتید باید از جیب مبارک خودتون هزینه‌شو می‌دادید... فاکتورش تو فاکتورای تنخواه اداره چی کار می‌کنه؟..."

 دادستان که خطابه‌اش را به پایان رساند؛ قاضی نگاهی عمیق به مجرم انداخت. فکر می‌کرد که یک انسان چقدر می‌تواند پست باشد... فکر می‌کرد که چقدر خوب است که خودش مثل او نیست. و داشت فکر می‌کرد که هر چقدر هم حکم سنگینی برایش صادر کند، تاوان خطاهای او نیست که دوباره دادگاه به هم ریخت. خواست فریاد بزند؛ "خانم محترمی، در بزنید وقتی می‌یاید تو..." که چشمش به فردی متفاوت خورد.

-   سلام آقای خسروانی، من احسانی هستم. کارمند امور مالی. به خانم محترمی فرموده بودید؛ بیام در مورد این صورت‌حسابا توضیح بدم... فاکتورای پروژه‌های پارسال و آوردم؛ پرینت صورتحساب بانکم گرفتم، اگر نیاز بود استفاده کنید.

همین‌که احسانی داشت درباره صورت‌حساب بانک توضیح می‌داد. دوباره جلسه دادگاه تشکیل شد. دادستان شروع کرد به حرف زدن. از سویی به سویی می‌رفت. گاهی با اشاره به متهم از او می‌خواست که راجع به آنچه برملا می‌کند توضیح دهد. اما او توضیحی نداشت. دوباره شروع می‌کرد. کمی بعد احساس کرد یک چیزی در دادگاه کم است. دادگاه یک منشی کم داشت.

سریع یک میز کنار میز قاضی خلق کرد. یک ماشین تحریر هم روی میز پدیدار کرد. بعد، از احسانی خواست فاکتورها را رها کند و پشت میز منشی بنشیند. احسانی با آن قامت رشید و مانتوی لخت و تنگش، وقتی راه می‌رفت، تصویر یک مارماهی لیز را در ذهنش ایجاد می‌کرد. احسانی با کمال میل درخواست قاضی را قبول کرد و با لبخندی پشت میز منشی نشست. کاغذ بلند صورتحساب بانک را در ماشین تحریر جا داد و شروع کرد به تایپ کردن.

دادستان دوباره شروع کرد. حالا رقص انگشتان احسانی روی کلیدهای ماشین تحریر با صدای ریتمیک تق تق کلیدها، هیجانی خاص به جناب دادستان می‌داد. کاغذ نواری بانک هم مثل مار از ماشین تحریر بیرون ‌آمده بود و نخست حلقه‌ای به دور کمر احسانی زد و بعد هماهنگ با دادستان به رقص افتاد.
هیجان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. هر سند جدیدی را که برملا می‌کرد، نگاهی به احسانی می‌کرد و با لبخندی از همراهیش ابراز رضایت می‌کرد.
میز قاضی بلندتر از میز منشی بود و وقتی احسانی برخاست تا متن اسناد را به دست قاضی بدهد، آستین مانتوی لختش سر خورد. رییس به یک‌باره همه‌ی حضار را محو کرد تا خودش باشد و احسانی؛ که ناگهان دوباره فضای دادگاه ترکید. باز هم محترمی بود. کارتابل جدیدی آورده بود.

اگرچه آن روز دیگر دادگاهی تشکیل نشد، اما احسانی به عنوان مسوول دفتر رییس جدید منصوب شد.
***
یک سال بعد "رییس جدید" نشسته بود و مغزش را مثل یک بادکنک، باد می‌کرد تا بزرگ و بزرگتر ‌شود. آنقدر بزرگ که بشود جلسه‌ی دادگاه "رییس سابق" را داخل آن برگزار کرد.
دادگاه با بررسی شایعاتی که در مورد مورد روابط او و خانم احسانی شنیده شده بود آغاز شد:
"جناب آقای خسروانی شما متهم هستید به ..."
هنوز رئیس سابق تفهیم اتهام نشده بود که حباب دادگاه با صدای باز شدن در اتاق ترکید.

 

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...