[داستان کوتاه]

صبح آفتابی‌اش را با یک دعوای جانانه با حسابدار شرکت که هر روز گندی بالا می‌آورد شروع کرده بود و با سر و سامان دادن به خرابکاری‌های منشی جوان و دست و پا چلفتی‌اش تمام کرده بود. ارباب رجوعی که هر کدامشان یک ساز می‌زدند هم؛ روزی هر روزش بود.

کیفش را بسته بود و داشت از اتاق بیرون می‌رفت که منشی جناب رییس زنگ زد که؛ آقای رییس توی اتاقشان یک جلسه فوری تشکیل داده‌اند و منتظر شما هستند. هر چقدر اصرار کرد و بهانه تراشید که از جلسه فرار کند نشد.
" آقای رییس تاکید کردن؛ شما حتما باید باشید. قول دادن جلسه تا قبل از ساعت 6 تموم می‌شه!"

***

از اول جلسه هر پنج دقیقه یک بار، اول ساعت مچی‌اش، بعد هم ساعت دیواری اتاق رییس را نگاه می‌کرد. ته دلش به دست و پای عقربه‌های ساعت افتاده بود و التماسشان می‌کرد که به حال نزارش رحم کنند و زودتر خودشان را به 6 برسانند تا از شر آن جلسه‌ی لعنتی خلاص شود. اما عقربه‌ها آرام و با تانی دوره گردی می‌کردند و انگار دست به یکی کرده بودند روزش را آنقدر کش بدهند تا جانش از دماغش بیرون بزند.
جلسه، راس ساعت 8 شب؛ وقتی که هوا کاملاً تاریک شده بود با عذرخواهی رییس بابت طول کشیدن چند دقیقه‌ای! جلسه تمام شد.

***

تا خودش را به ایستگاه مترو برساند و برسد به خانه، ساعت از 10 گذشته بود. چراغ‌های خانه خاموش بود. زنش؛ طبق عادت؛ مثل مرغ، سر ساعت 10 خوابیده بود. از همان دم در کمربندش را که راه نفسش را گرفته بود؛ باز کرد. شلوارش را وسط راهرو انداخت و تا به پذیرایی برسد؛ شلوار کردی گل و گشادش را کشید توی پایش و تا آشپزخانه موفق شد؛ دکمه‌های لباسش را باز کند و از خودش جدا کند.

شام یخ کرده‌ی روی گاز را؛ جویده و نجویده فرو داد. مزه‌اش را حس نمی‌کرد. مهم هم نبود. تمام هم و غمش این بود که؛ هر طور شده دهان معده‌ی بی‌صاحبش را ببندد و خودش را برای یک خواب راحت به تختخواب برساند. از مسواک زدن هم صرف نظر کرد. پیش خودش گفت: "فوقش پشتمو بهش می‌کنم. امشب ماچ و بوسه تعطیل! خسته‌ام."

***‌

توی تنها اتاق خواب خانه؛ همه چیز همانطور بود که همیشه بود. یک گوشه کمد‌ جهیزیه‌ی زنش بود؛ با دو چمدان لباس رویش. کنارش هم کمد بچه؛ پر بود از اسباب بازی و لباس‌های رنگ و وارنگ. طرف دیگر هم؛ تختخواب بچه؛ چسبیده بود به تختخواب خودشان. زیر نور نرم و صورتی آباژور؛ نگاه کردن به صورت معصوم دخترش که سه ماه بیشتر نداشت، حس خوبی برایش داشت. بلوز و شلوار یک دست سفید تنش بود، با گل‌های ریز. شبیه فرشته‌ها شده بود. معلوم بود تازه دست از شیر خوردن کشیده بود که بته‌ی موهای لطیف مشکی جلوی سرش خیس عرق شده و چسبیده بود به پیشانی بلوری‌اش. زیر لب قربان صدقه‌ای نثارش کرد و خواست بوسه‌ای هم از لپ‌های نرمش بگیرد که؛ ترسید بیدارش کند. زنش هم که پر لباسش را بالا داده بود و حاضر یراق، آماده‌ی شیر دادن بود؛ دراز به دراز افتاده بود روی تخت. سرش از پشتی افتاده بود بالای سر بچه و آب دهانش مثل زل گاو از گوشه‌ی لبهای خواستنی‌اش آویزان بود.

***

آرام روی تخت دراز کشید. پشتش که به نرمی تشک رسید؛ خیالش راحت شد که روز را به شب رسانده. سرش را فرو ‌کرد توی نرمی بالش. پشت سرش از خستگی نبض می‌زد و ناله می‌کرد. چشمش به ساعت دیواری اتاق افتاد که به 11 نزدیک می‌شد. حالا دلش می‌خواست؛ عقربه‌های ساعت بایستند و چند قرن دست از سر زندگی‌اش بردارند. زمان را برایش نگه دارند؛ تا فقط بخوابد. چشمش را بست که بخوابد. همه جا فقط سکوت بود. هیچ صدایی نبود؛ جز یک صدا.

تیک تاک تیک تاک …

اول سعی کرد نشنیده بگیرد و تصور کند که اصلاً ساعتی توی اتاق نیست. اما نشد. پهلو به پهلو شد . سعی کرد توجه حس شنوایی‌اش را از ساعت بردارد. به پهلو خوابید. یک گوشش را فشار داد توی بالش، گوش دیگرش را با بازویش که گذاشت روی صورتش پوشاند. صدا کمتر شد؛ اما حس شنوایی‌اش بی‌اختیار و بی‌توجه به خستگی‌اش لج کرده بود و می‌خواست هر طور شده صدای تیک تاک ساعت را به جانش سرازیر کند و اعصابش را به هم بریزد. پلک‌های چشمش؛ سنگین و سنگین‌تر می‌شدند، اما صدای تیک تاک قطع نمی‌شد. چند بار دیگر پهلو به پهلو شد و سعی کرد طوری بخوابد که صدای ساعت را نشنود. اما نشد. کم کم خیال به سراغش آمد.

ساعت دیواری را دید که دست و پا درآورد و آرام و با تأنی مثل گربه‌ای خودش را از میخ دیوار کند و پرید پایین. دستهایش را به هم زد. گرد و خاکی که از دیوار روی سر و صورتش مانده بود را تکاند. نگاه موذیانه‌ای به او که سعی می‌کرد خودش را پنهان کند انداخت. پاورچین، پاورچین، خودش را به تختخواب رساند. خودش را از پایه‌ی تخت بالا کشید. روی تخت که رسید؛ عقربه‌هایش که روی ساعت ده دقیقه به دو شبیه سبیل شده بود را تابی داد و از روی جنازه‌ی نیمه خوابش قدم زنان خودش را به سرش که زیر دستش پنهان کرده بود رساند.

آرام دستش را کنار زد و شروع کرد کنار سوراخ گوشش به شمردن ثانیه‌ها. بعد راه افتاد و به سوراخ گوشش فرو رفت. صدای تیک تاک دیوانه‌ کننده‌ای‌؛ توی راهروی گوشش می‌پیچید و از آنجا وارد فضای مغزش می‌شد. کم کم به انتها راهروی گوشش رسید. استخوان چکشی گوش را کند و شروع کرد با تمام زورش به پرده‌ی گوشش کوبیدن. با صدای بلند می‌خندید و از اینکه نمی‌گذاشت بخوابد خوشحال بود و قهقه‌‌های مستانه می‌زد.

 تیک تاک تیک تاک ...

احساس کرد مغزش توی سرش به چرخش افتاده. همه چیز را به هم ریخته می‌دید. ناگهان از خواب پرید.

***

چاره‌ای نبود؛ باید خفه‌اش می‌کرد. هر طور بود خودش را از تخت کند. ساعت را از دیوار برداشت. باطری‌اش را درآورد و خفه‌اش کرد. وقتی دید دیگر نفس نمی‌کشد؛ خودش نفس راحتی کشید. ساعت را آویزان میخ کرد و به تخت برگشت. هنوز سرش را به بالش نرسانده بود که صدای به زمین خوردن ساعت شوکه‌اش کرد. ساعت را خوب آویزان میخ نکرده بود. حالا صدای ونگ بچه به دیوار می‌خورد و زنش که با صدای بچه بیدار شده بود؛ غرولند می‌کرد.

- اه .. چی کار کردی امیر!؟
-
هیچی بابا! ... طوری نیست. بگیر بخواب.
-
طوری نیست؟!... به زور خوابونده بودمش!
-
چیزی نیست. یک کم بهش شیر بده بخوره خوابش می‌بره.
-
ترسیده بچه‌ام! سینه نمی گیره. پاشو یک کم بغلش کن؛ راهش ببر، شاید آروم بشه!

چاره‌ای نبود. گندی بود که خودش زده بود و هر چقدر هم به خودش و آباء و اجدادش فحش می‌داد از ونگ ونگ بچه که به طاق می‌خورد و کمانه می‌کرد و توی سرش می‌خورد؛ کم نمی‌کرد.

کورمال کورمال؛ از تخت پایین آمد و بچه را که مثل گربه‌ا‌ی توی گونی در بسته دست و پا می‌زد؛ بغل کرد. مجبور بود چراغ را روشن کند تا توی تاریکی خودش و بچه را به زمین نکوبد. چراغ که روشن شد؛ انگار یک تن شن و ماسه توی چشمش بریزند. به زور چشمهایش را باز کرد؛ سعی کرد کمی حواسش را جمع کند. مسیر ما بین تخت و کمدها را چند بار طی کرد تا بچه خوابش برد. تا او خواب برود؛ زنش هم دوباره خوابیده بود. از اینکه می‌دید؛ زنش آنقدر آرام و راحت خوابیده و او مجبور است؛ بیدار بماند حرصش گرفت. خیلی سعی کرد که به او حق بدهد و خودش را مقصر اصلی بداند؛ اما نشد. هر کار کرد نتوانست. بنابراین؛ وقتی بچه را آرام روی تخت خواباند، چراغ را که خاموش کرد، وقتی خواست بخوابد، پایش را طوری روی تخت گذاشت که نوک انگشت زنش را زیر پایش له کرد و بیدارش کرد.

- اه... کوری مگه؟
-
ببخشید ندیدم.

دلش خنک شد. دوباره توی بالش فرو رفت. حالا هم ساعت ساکت شده بود، هم بچه. عضلات پشت سرش؛ نزدیک بصل‌النخاعش، وقتی به نرمی بالش رسیدند؛ کیف کردند.

چشمانش را بست که بخوابد. از زور خستگی خوابش نمی‌برد. خواب‌زده شده بود. به خودش لعنت کرد به ساعت لعنت کرد به هر چه ساعت توی دنیا بود لعنت فرستاد، به هر که اولین بار این ماشین مزاحم را ساخته  فحش داد. به ساعت خانه‌شان، به ساعت‌های توی خیابان، به هر چه ساعتی که توی عمرش دیده بود و شنیده بود که وجود دارد، به ساعت اداره‌شان، به ساعت توی اتاقش که صبح التماسش می‌کرد با تمام توانش بدود تا ساعت اداری تمام شود...

آهی کشید. به ساعت اداره فکر کرد. به روزی که گذرانده بود. به دعوای مفصلی که با مسئول حسابداری داشت. به مسئول حسابداری که جوان مجردی بود و خوش‌پوش و تو دل بروی خانم‌ها! با کت و شلوار گران قیمت و ادکلنی که انگار هر روز با آن دوش می‌گرفت و هر وقت از اتاقش بیرون می‌رفت؛ منشی جوانش می‌گفت: " آقای پرویزی هر کجا برن می‌شه از بوی عطر و ادکلنشون فهمید!"

به مجردی حسابدار فکر کرد. به روزهای مجردی‌ خودش فکر کرد. به اینکه اصلاً چرا زن گرفته. به این فکر کرد که ازدواج چه سود‌هایی برایش داشته که در مجردی آن سودها را نداشته!؟ و به این نتیجه رسید که: "کاشکی مجرد مونده بودم."
توی تاریکی و خواب و بیداری مانده بود. نه خواب بود نه بیدار. بیدار بود!؟ نه خواب بود!؟ نفهمید.

دوست داشت به روزهای مجردی‌اش بیشتر فکر کند. به روزهایی که با دوستانش می‌رفتند درکه و دربند و کولک‌چال، و غم هیچی نداشتند. آهی کشید و گفت: "یادش بخیر. چه روزهایی داشتیم. کاش زن نمی‌گرفتم؛ مثل این مرتیکه الان مجرد بودم. عشق دنیا رو می‌کردم. سرم آسوده بود."
بعد گفت: "نمی‌شد که زن نگیریم! بالاخره اول و آخرش باید این غلطو می‌کردم!"

پهلو به پهلو شد. حالا رویش به زنش بود که پشت به او؛ و رو به بچه خوابیده بود. توی تاریکی و نیمه خواب و بیداری که بود؛ هیکل زنش مثل رشته کوه عظیمی می‌ماند که نمی‌شد از ورای آن تا ارتفاع یک متر بالاتر از تخت را دید.
زیر لب زمزمه کرد: " چقدر چاقه!... خیکی بادمجون! "

بعد؛ یاد منشی‌اش افتاد. فکر کرد؛ اگر با این گامبو ازدواج نمی‌کرد، حتما به خواستگاری کسی می‌رفت که مثل خانم منشی‌اش لاغر باشد. تا وقتی کنارش می‌خوابد؛ حداقل بتواند دیوار روبرویش را ببیند. "اصلاً چه معنی داره زن آدم انقدر گنده باشه که وقتی می‌خوابی کنارش، نشه دیوار جلوتو ببینی؟! "

از این چرت و پرت گویی خودش خنده‌اش  گرفت. آهی کشید و گفت: " ای بابا! اون دختره که با این مرتیکه حسابدار معلوم نیست چه سر و سری دارن که همه حرفشو می‌زنن."
بعد فکرکرد؛ چه گزینه‌های لاغری را به عنوان همسر از دست داده! فکر کرد و شمارش کرد.

" مهناز دختر عمو فریبرز! هر چند الان ازدواج کرده ولی اون وقتی که من اینو گرفتم؛ هنوز مجرد بود ... تازه ساناز هم بود. - ساناز خواهر کوچکتر مهناز بود-  حالا چند سال صبر می‌کردم یک کم بزرگتر بشه. تازه الانم که داره حقوق می‌خونه... برا خوش خانم وکیلی شده!"

خوب که فکر کرد، دید؛ دور و برش پر بوده از دخترهای لاغر و تحصیل کرده‌ای که هر کدامشان برای خودشان دنیایی از خوشبختی بوده‌اند و تازه بعضی‌شان باباهاشان "وضع خوب" بوده‌اند و اگر با آنها عروسی می‌کرده عوض این "چهار تا تیر و تخته‌ای" که این "گامبو" عوض جهاز آورده کلی سرویس‌های آنچنانی می‌آوردند.

توی همین فکرها بود و داشت توی خیالش ازدواج‌های جورواجور را با دخترهای مختلف امتحان می‌کرد که یکباره صدای موبایلش از خواب پراندش. صدای منشی‌اش بود.

- الو آقای امیری!؟
- اَه.. خانم! الان چه وقت زنگ زدنه؛ نصفه شب؟!
-
ببخشید آقای امیری! نصفه شب کجا بود؟! ساعت ده صبحه. آقای رییس گفتن زنگ بزنم بهتون، بپرسم چرا نیومدید. تو جلسه همه منتظر شما هستن"

انگار به برق سه فاز وصلش کردند.
بی‌آنکه متوجه شود، ساعت‌های دنیا که کلی فحش نثارشان کرده بود، بدون توجه به خواسته و خواب او؛ دور پشت دور زده بودند و شب را تمام کرده و به روز رسانده بودند.

***

به عجله پیراهن و شلوارش را که شب قبل هر کدامشان را یک طرف انداخته بود؛ به تن کشید. سر و صورتش را آب زد. داشت جورابش را پا می‌کرد که متوجه سکوت بی‌موقعی در خانه شد. نه خبری از گریه و خنده‌ی بچه بود؛ نه خبری از زنش. نه زنی بود نه بچه‌ای. تعجب کرد. بهترین حالت ممکن این بود که؛ صبح رفته‌ باشند بیرون برای هواخوری. شاید زنش چون دیده شب قبل نتوانسته خوب بخوابد، خواسته خانه کمی آرام باشد و بچه را برده بیرون. اما هوای برفی و سرد؛ اصلاً هوای خوبی برای بیرون بردن یک بچه‌ی سه ماهه نبود. در همین آنالیزها بود که متوجه شد؛ لباسهای توی کمد به هم ریخته و از چمدان روی کمد هم خبری نیست.

شوکه شد. فکر کرد؛ حتما دزد آمده و توی خواب و بیداری سنگینش؛ زن و بچه‌ و مال و اموالش؛ همه را با هم برده. هول و ولا و ترس جانش را گرفت. پرید به طرف تلفن. گوشی را برداشت تا به جایی زنگ بزند، بیایند کمکش؛ که متوجه کاغذی کنار گوشی تلفن شد.
نامه‌ای به خط زنش بود.

" اولاً: گامبو و خیکی بادمجون؛ خودتی‌ و هفت جد آبادت. من اگه هم چاق شدم سر زاییدن این توله‌ی تو چاق شدم! حقت بود اجاقت کور بود حالیت می‌شد.

دوماً: مگه من نشسته بودم دم در التماست می‌کردم بیای منو بگیری مرتیکه پدرسوخته. حقت بود می‌رفتی همون ساناز و مهناز عموتو می‌گرفتی که با اون دماغاشون شبیه مرغ پلیکان می‌مونن. اصلاً همون مجرد می‌موندی ورِ دست ننه‌ت.

سوماً: وقتی می‌دیدم این دختر منشی شرکت راه به راه به بهونه‌ی کار بهت زنگ می‌زنه باید حدس می زدم تو دلت چه خبره. نگو باهاش سوس ملوسی داری.

چهارماً: تو خودت و فک و فامیلات مگه چی چی دارید که حالا به جهاز من می‌گی تیر و تخته؟ نه که جهاز خواهراتو با قطار آوردن و بردن.

پنجماً: بعد اینکه طلاق منو دادی اندفعه زن ایده‌آلتو گرفتی حواست باشه تو خواب حرف نزنی پته‌ی خودتو نریزی رو آب"!

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...