[داستان کوتاه]


عصر همسرت از سر کار به خانه می‌آید. جلو می‌روی و سلام می‌کنی.
- سلام!
- اصلا حوصله ندارم امروز با یک نفر درگیر شدم؛ از صبح تا حالا اعصاب ندارم. گیر نده!

نمی‌دانید چطور به همسرتان بگویید که قرار است امشب برای دخترتان خواستگار بیاید. سعی می‌کنید او را کمی تنها بگذارید تا اعصابش آرام بشود. چند دقیقه بعد صدای شکستن چیزی را از داخل هال می‌شنوید.

همسرتان فریاد می‌زند:
- پایم خورد به این گلدان چینی افتاد و شکست.
- ای وای ...! گلدان به این قشنگی ....

- به جهنم که شکست! فقط یک گلدان بود.
به این نتیجه می‌رسید که با تنها گذاشتن همسرتان نمی‌توانید به آرامش اعصاب او کمک کنید. به هال می‌روید و تلویزیون را روشن می‌کنید تا شاید با تماشای برنامه‌های آن حواسش پرت شود. دوباره به آشپزخانه بر می‌گردید. چند دقیقه بعد صدای همسرتان را می‌شنوید؛ سراسیمه به هال می‌روید. او می‌گوید:

- احمق‌ها باختند. ما هیچ وقت صاحب یک فوتبال درست و حسابی نمی‌شیم. اون زمان که بقیه به سیب‌زمینی می‌گفتن گریپ فروت؛ ما فوتبال داشتیم. اما حالا هیچی! فقط حاشیه...

به آشپزخانه بر می‌گردید. این بار مطمئن هستید که حال شوهرتان اصلاً خوب نیست. برایش یک لیوان چای می‌ریزید و به هال می‌برید. اما می‌بینید که شوهرتان روی کاناپه خوابش برده است. تلویزیون را خاموش می‌کنید و به آشپزخانه بر می‌گردید. نمی‌دانید چه کار کنید.
دخترتان از راه می‌رسد؛ او ذوق زده است. شوهرتان با صدای زنگ بیدار می‌شود. وقتی دخترتان وارد آپارتمان می‌شود؛ پدرش به او گیر می‌دهد و می‌گوید که هیچ دختری را به شلختگی و بی‌نظمی و بی‌برنامگی او ندیده و کلاً از داشتن دختری مثل او متاسف است. دخترتان قهر می‌کند و به اتاقش می‌رود و در را محکم پشت سرش می‌بندد. شوهرتان عصبانی می‌شود و با لگد به در اتاق می‌کوبد و فریاد می‌کشد.

- این در را باز کن.

در همین لحظه پسرتان با دو جعبه شیرینی تر وارد آپارتمان می‌شود. شوهرتان جعبه‌های شیرینی را از او می‌گیرد، باز می‌کند و به در اتاق دخترتان پرتاب می‌کند. تمام دیوار، سقف و تلویزیون خامه‌ای می‌شود. در همین لحظه بادِ کولر در آپارتمان را محکم می‌بندد. شوهرتان که فکر می‌کند پسرتان این کار را کرده به طرف او می‌رود. پسرتان در را باز می‌کند و به سمت راه پله می‌دود. شوهرتان با پاهای برهنه او را دنبال می‌کند و در پارکینگ کتک مفصلی به او می‌زند.

وقتی به آپارتمان بر می‌گردد؛ با چند ضربه در اتاق دخترش را می‌شکند؛ و وارد آن می‌شود. اما کسی را نمی‌بیند. شما و دخترتان فرار کرده‌اید.
شوهرتان که از کارهایش پشیمان است؛ روی کاناپه می‌نشیند و به نقطه‌ای خیره می‌شود. در همین لحظه زنگ خانه به صدا در می‌آید. او در را باز می‌کند و همان مردی را می‌بیند که صبح در اداره با او درگیر شده بود.

- همه اش تقصیر تو است.

شوهرتان آن مرد را به داخل آپارتمان می‌کشد و کتک کاری می‌کند. او در واقع مشغول کتک زدن خواستگار پولدار دخترش است.

همشهری مسافر

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...