[داستان کوتاه]
ترجمه حسین سیدی
 

این داستان عجیب در یکی از سفرهای تفریحی‌ام به لندن اتفاق افتاد:
عصر یک روز تابستانی، از ایستگاه مترو بیرون آمدم و به طرف خانه‌ام در حومه‌ی «پارک ملکه» رفتم. کسی در مسیر نبود. طرف راست من پارک بزرگی بود که همیشه مرا از تنها رفتن به آن در شب ترسانده بودند، زیرا تجاوز و سرقت زیادی در آن رخ می‌داد. طرف چپ من، ویلاهای پراکنده‌ای بودند که باغها آنها را از هم جدا کرده بودند و به ترسناک بودن‌ِ راه می‌افزودند. آسمان پوشیده از ابرهای تیره بود و نم‌نم بارانی که می‌بارید، همه را مجبور کرده بود تا بارانی بپوشند. تک و توک عابرانی که از مقابل می‌آمدند، مثل عروسک‌های متحرکی به نظر می‌رسیدند. ساکت یا زمزمه‌کنان از من دور می‌شدند. دخترک جوان و زیبایی از جلوی من می‌رفت. چمدانش توجه مرا به خود جلب کرد. چنان سنگین بود که باعث شده بود دختر جوان آهسته راه برود. طوری تلوتلو می‌خورد که من به‌عنوان کسی که از کشورهای عربی آمده، رفتار او را با دعوت زیرکانه‌ای از جوانمردی تفسیر کردم که او را در حمل بار کمک کند. در این پایتخت بزرگ بی‌اهمیت احساس غربت می‌کردم. خود را به او رساندم. به زبان انگلیسی با صدایی که به زمزمه شباهت داشت، گفتم: «عصر ‌به ‌خیر!»

یک لحظه تکان خورد. با خود گفتم شاید چون رشته‌ی افکارش را قطع کرده‌ام یا عصر به‌ خیر ناگهانی از طرف یک غریبه با چهره‌ای شرقی باعث شده بترسد. اما سریع به خود آمد و در حالی‌که با دقت به من خیره شده بود، با لبخند گفت:
«عصر به‌ خیر قربان»
طوری این جمله را گفت که با خود گفتم این جوابش بر می‌گردد به تفاوت زیاد س‍ِنی بین من و او...
ـ می‌توانم چمدانتان را بیاورم؟
چمدان را به دستم داد و گفت:
«به هرحال می‌توانم چمدانم را با کیف دستی شما عوض کنم، خیلی ممنون.»
چمدان گرچه قابل حمل بود، اما سنگینی‌اش غیر عادی بود. این تبادل کیف باعث شد حق داشته باشم از او بپرسم:
ـ کجا می‌روی؟

ـ نمی‌دانم کجا می‌روم. من هم مثل تو غریبم. این دور و برها جایی برای اقامت پیدا می‌شود؟
ـ تو این کیف سنگین را این‌ور و آن‌ور می‌کشی و دنبال اتاق می‌گردی؟ چرا آن را توی انبار یکی از ایستگاهها نمی‌گذاری؟ چی توش هست؟ سنگ توی آن ریخته‌ای؟
خندید و جواب داد: «چرا نمی‌گویی کتاب؟ به قیافه‌ام نمی‌آید دانشجو باشم؟»
ـ چی می‌خونی؟
ـ علوم سیاسی.
توجهم به چمدانش جلب شد. بدنه‌اش از پوست یا پلاستیک محکم قهوه‌ای رنگ بود. سعی کردم بفهمم مدلش چیست یا ساخت چه کشوری است، اما آن‌قدر ریز نوشته شده بود که از آن فاصله نمی‌توانستم آن را بخوانم. سامسونت یا مشابه آن بود. نم‌نم باران بر آن می‌لغزید. بعضی قطره‌ها قبل از فرو افتادن بر سطح آن می‌خورد.
جلوی منزل رسیدیم. اتاقی در طبقه‌ی دوم از ساختمانی سه‌طبقه. مسئول ساختمان خانمی بود که خود در طبقه‌ی اول می‌نشست و دیگر اتاقها را اجاره می‌داد. عادت داشتم هر بار که تنها به لندن می‌روم، اینجا را اجاره کنم.

برای آمادگی قبلی او وقتی چمدان را روی زمین گذاشتم تا نفسی تازه کنم، گفتم:
«کلبه‌ی فقیرانه‌ی من اینجاست...»
اجازه نداد حرفم را تمام کنم. فوری پشت سرم آمد تو. وقتی تعجبم را دید، گفت:
«اشکالی ندارد با هم چای بخوریم؟»
با خنده گفتم: «با کمال میل»
خدا را شکر کردم که اتاقم طبقه‌ی سوم نیست، در این صورت با آن چمدان بازویم می‌شکست. آپارتمان سه طبقه هم که آسانسور نمی‌خواهد. او زیر چمدان را گرفته بود تابه پله‌ها برخورد نکند.
«پنجاه پوند بابتش پول داده‌ام، نمی‌خواهم از همین اول لطمه ببیند.»

در را باز کردم. درحالی‌که چمدانش را می‌کشیدم، پشت سرش وارد اتاق شدم. چمدان را از من گرفت و دم در گذاشت. بارانی‌ها را کندیم و به جالباسی آویزان کردیم. خیلی با دقت چمدان را جابه‌جا کرد. اشاره کردم روی یکی از دو صندلی بنشیند. احتیاجی به اشاره‌ی من نبود. خستگی کاملاً در چهره‌اش آشکار بود. انگار از سفری طولانی آمده است. خود را روی صندلی انداخت. او را به حال خود گذاشتم تا به تابلوهای ارزان ‌قیمتی که از دیوار آویزان بود، خیره شود. رفتم توی آشپزخانه تا چای درست کنم... با جوشش آب حسی نیز در درون من می‌جوشید... با قهوه‌جوش و چای و شکر و شیر و بیسکویتی که توی جعبه مانده بود، برگشتم. با دلایل آشکار از فقیرانه بودن آنچه آورده بودم، عذر خواستم. خنده‌ی کودکانه‌ای دهانش را بست. یادم آمد اسمش را نپرسیده‌ام.

ـ اسمم ابراهیم است و به زبان شما آبراهام.
ـ مرا «آن» صدا بزن، سر آبراهام. معلوم است که عرب هستید.
ـ معلوم است که شما انگلیسی هستید.
درحالی‌که طره‌ای از موی طلایی‌اش را به کنار می‌زد پاسخ داد:
«فقط اهل یک منطقه می‌تواند از حرف زدن و لهجه فرد به‌طور دقیق تشخیص بدهد که او از چه منطقه‌ای است.»
جوابش مرا به حیرت انداخت. طوری که این‌دفعه نتوانستم آن را تفسیر کنم. طبیعی بود که بحث به اوضاع سیاسی خاورمیانه کشانده شود. از اوضاع آن‌قدر می‌دانست که بگوید:
«اشغال خانه‌ی تو کاری است قانونی و قابل تأیید!»
افکارم در جمله‌ای عربی تبلور یافت: «گرفتن این خانه آن هم به‌صورت اشغال کاری است که باید مجازات شود.» بعد به انگلیسی گفتم:
ـ میان تهدید کردن و از خود دفاع کردن فرق است.
ـ تا جنایتکار بشود قربانی، قربانی بشود جنایتکار.

دل را به دریا زدم و جمله‌ی او را این‌طور تفسیر کردم که شاید او جاسوس سازمان امنیت یکی از دولتهاست و مرا به حرف می‌کشاند تا تخلیه‌ی اطلاعاتی بشوم. نگاهی به چمدان پر از پرونده، این اندیشه را از ذهنم دور کرد. احتمال دیگری به فکرم رسید و بعد تبخیر شد: شاید توی چمدان هروئین یا حشیش باشد. کسی چه می‌داند؟ فکر نمی‌کنم مواد مخدر این‌قدر سنگین باشد. اصلاً چرا این لحظات زیبا را با این وسوسه‌ها خراب می‌کنم؟ وسوسه‌ها را از ذهنم راندم.
به‌عنوان توضیح ـ و شاید هم فقط به خاطر پرحرفی ـ گفتم:
«شاید وضعیت شبیه همان چیزی است که بعضی درباره‌ی همسایه شما، ایرلند جنوبی معتقدند. انگلیس ایرلند شمالی را از دست آنها گرفت و اشغال کرد و کار به جایی رسید که آنها مجبور شدند برای بازپس گرفتنش ارتش سری جمهوری‌خواه تشکیل دهند.»
فنجان چای در دستش تکان محسوسی خورد. صدای باران را شنیدیم که به شدت می‌بارید و به سختی به شیشه‌ی تنها پنجره‌ی اتاق می‌خورد. برای تغییر حرف گفتم:
«من هم یک دختر دارم هم‌سن و سال تو.»

«ده ساله که بودم، پدرم م‍ُرد. مادرم مرا بزرگ کرد. او معلم بود.»
آخرین جرعه‌ی چایش را خورد و نگاهی به ساعت انداخت و آماده رفتن شد. سفرهای متعددم مرا به دیدار و هجران عادت داده است. مثل تیرهای تلگراف که از پنجره‌ی قطار سریع‌السیر، یکی می‌رود و دیگری آشکار می‌شود. پرسیدم:
«با این چمدان سنگین کجا می‌روی؟ می‌توانی برای خودت با تلفن اتاق خالی گیر بیاوری.»
ـ خیلی ممنون. یکی از دوستان در همین نزدیکی منتظر من است. امیدوارم بتوانم اتاقی دست و پا کنم. شماره‌ی تلفنت را بده. خیلی زود بهت زنگ می‌زنم.
ـ تو هم شماره تلفنت را بده.
ـ وقتی هنوز اتاقی ندارم، چطور می‌توانم به تو شماره بدهم؟
چمدان سنگینش را کشید. برای اینکه به جایی نخورد، کمک کردم.

به خوشی از پله‌ها پایین آمدیم. باران بند آمده بود. ابرهای کمی در آسمان بودند. مثل بچه‌ی پرشور و شری از جلو چشمم دور شد.
عصر روز بعد، تقریباً در همان ساعت، توی اتاقم نشسته بودم و چای می‌خوردم که تلفن زنگ زد. آن ‌طرف خط صدایش را شنیدم:
ـ ازت متشکرم، مستر ابراهام. نزدیک بود برایت اعتراف کنم...
ـ به چی؟
ـ تو به من پناه داده بودی.
ـ از باران؟
ـ از پلیس. چمدان پر از نارنجکهای ارتش جمهوری‌خواه ایرلند بود!

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...