بخش از کتاب [خاطرات] شهید محمدحسن نظرنژاد | مصاحبه: سیدحسین بیضایی | تدوین: مصطفی رحیمی | سوره مهر
آذرماه 1361 رسما به عنوان مسئول محور تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شدم. سه تیپ امام رضا (ع)، امام صادق (ع) و جواد الائمه (ع) در قرارگاه نصر تشکیل شده بودند.
شهید حاج محمد ابراهیم همت، فرماندهی قرارگاه نصر بود. جانشین ایشان: حمزه حمیدنیا، مسئول طرح و عملیات: ولی الله چراغچی، رییس ستاد قرارگاه: آقای مهدی فرودی و جانشین ایشان: آقای تشکری بودند.
فرماندهی تیپ 21 امام رضا (ع): ابوالفضل رفیعی، جانشینشان: اسماعیل قاآنی، معاون دوم ایشان: حاج باقر قالیباف، جانشین من: آقای حسینخانی، مسئول عملیات تیپ: مجید مصباحی، مسئول تیپ 18 جوادالائمه (ع): شاملو، جانشین او آقای مهدیانپور، رییس ستادشان: حمید خلخالی، مسئول عملیاتشان:آقای شوشتری، مسئول اطلاعاتشان: مجید توکلی، فرماندهی تیپ امام صادق (ع): آقای سعید ثامنیپور و جانشینشان: نورالله کاظمیان بودند. هر تیپی هم دارای هشت نه گردان بود.
فرماندهی گردانهای تیپ 21 امام رضا (ع) عبارت بودند از: گردان یاسین: برادر سعید رئوف، گردان والعادیات: حاج اکبر نجاتی، گردان صف: حسن جوان، گردان رعد: برادر برقبانی، گردان الحدید:احمد قراقی، گردان کوثر: برادر ترابی، مسئول اطلاعات هم علی رضایی بود.
قرارگاهتاکتیکی تیپ 21 امام رضا (ع) در تپه سبز بود، سه چهار کیلومتر پایینتر از جنگل که دو راهی چزابه را به فکه وصل میکرد. داخل سایت چهارم چادر زده بودیم. گردانها در چادر بودند.
یک کشتی چوخهی معروفی در خراسان است. این کشتی، هر روز به عنوان مسابقه در ستاد تیپ 21 امام رضا (ع) اجرا میشد. جایزهی آن یک اورکت کردهای بود.
امور معمولی عملیات، به صورت روزمره پشت سر گذاشته میشد. تا اینکه در هشتم بهمن 1361 دستور عملیات بزرگ از طریق قرارگاه عملیات به تیپ 21 امام رضا (ع) ابلاغ شد.در آن زمان، شهید همت فرماندهی یکی از قرارگاههای عملیاتی بود. فرماندهی لشکر نصر آقای حمیدنیا شده بود. من با آقای ابوالفضل رفیعی، آقای قاآنی و حاج باقر قالیباف به قرارگاه رفتم. اولین جلسهی هماهنگی گذاشته شد. نقشه و کالک منطقه را آقای قاآنی به خوبی توضیح داد. ایشان مطلب را خوب بیان میکرد.
یکجایی در همان حوالی، به نام «درظلمه» معروف بود، از سمت چزابه به سمت درخت سدری که در آنجا بود. ما از سمت چپ عمل میکرد. قرار بود از آنجا، روی جادهی فکه برویم و بعد روی جادهی العماره به طرف شهر و سپس تأسیسات نفت بزرگان برویم.
روی این اصل که بسیجی و سپاهی به حد کافی در این عملیات شرکت دارند، فکر شده بود. اما آنهایی که در قرارگاه نشسته و طراحی کرده بودند، خیلی از واقعیت دور بودند. شهید همت، برای اینکه توضیح بدهد به قرارگاه لشکر آمد. اغلب بچهها اعتراض کردند. آقای جوان گفت: من چند ساعت باید راه بروم که روی ارتفاع برسم. از سر شب راه بیفتم، با این رملها تا صبح هم نمیتوانم برسم. چطور میشود آنجا ماند؟ ما را هلیبرن میکنید یا باید پیاده برویم؟
شهید همت گفت که باید به صورت پیاده خودتان را برسانید و در هر ساعت، شش کیلومتر راه بروید. میان رملها، شش کیلومتر در ساعت راه رفتن، حیرت همه را برانگیخته بود. بحثهای زیادی صورت گرفت. قرار شد فردا اول صبح، شاملو و ثامنیپور به همراه تعدادی از نیروهای دو تیپ از سمت شرق جنگل، روی ارتفاعات 85 بروند. بعد که روی پاشگاههای مرزی دشمن توجیه شدند، منطقه را ببینند. آخر سر هم بچههای اطلاعات کار شناسایی را شروع کنند.
از تیپ 21، رفیعی، من و قاآنی رفتیم تا منطقه را بررسی کنیم. حاج باقر قالیباف هم رفت تا برای فرماندهان گردانها صحبت کند. برای شناساییهای بعدی باید فرماندهی گردانها از نزدیک، میدان مانور خودشان را میدیدند. آقای مصباح مسئول عملیات تیپ 21 هم با کمک بچههای اطلاعات، نقشهبرداری را شروع کردند.
صبح زود، بعد از نماز راه افتادیم. حدود ساعت هشت بود که صدای تیراندازی بلند شد. به طرف محل استقرار بچهها رفتیم. دیدیم تعدادی از نیروها رو هب عقب میدوند. پای شاملو تیر خورده بود. با زخمی که داشت، خودش را همراه بچهها میکشید. گلوله، استخوان پای او را شکسته بود. گلولهای دیگر به ران او خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. شاملو را با یک جیپ به بیمارستان دزفول منتقل کردند.
شناساییها تقریبا خوب انجام میشد. داخل رملها دیدگاههایی زده شد که از آن بهرهبرداری بشود. درخت سدر، جلوی تپهی چومو بود. جادهی طلایی که قرار بود زده شود، تا نزدیکی چومو میآمد. از چومو تا پاسگاه مرزی خودمان ـ طاووسیه ـ دو کیلومتر فاصله بود. قرار شد تیپ 18 از همان منطقه بیاید و پاسگاه طاووسیه را تصرف کند. بعد به سمت ارتفاعات حرکت کند. آن وقت، از سمت راست پاسگاه طاووسیه به سمت حمرین، سرازیر بشویم. از سمت چپ نیز تیپهای 14 امام حسین (ع) و 18 امام جواد (ع) وارد عمل شده، به سمت العماره حرکت کنند. تیپها و لشکرهای دیگر برای پشتیبانی و کمک به تدریج وارد منطقه میشدند. طرح در واقع، یک طرح بسیار بلند پروازانه بود. البته اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر ما نمیشد. بخش عمدهای از خاک عراق، از دستش خارج میشد.
گردانهای ما بر این اساس، توجیه شدند. من به عنوان مسئول محور مرتب با گردانها سروکار داشتم. حاج باقر قالیباف به عنوان جانشین دوم قرارگاه تیپ توسط فرماندهی لشکر نصر ـ حمیدنیا ـ گذاشته شد، بحث روی نقشهی دوری داد و گفت: این را باید بگیرید.
گفتم: الان چرخاندن این آنتن خیلی راحت است ولی میدانید این نیرو چند کیلومتر باید پیاده برود تا برسد؟
گفت: بالاخره باید برسند. دستور این است هر جور هست، باید این کار صورت بگیرد و فرماندهانی که شما دارید، با تجربهترین فرماندهی گردانهای خراسان هستند.
آقای جوان گفت: شما دورترین نقاط این میدان نبرد را به من دادهاید. گردانم چیزی بالغ بر پانزده تا بیست کیلومتر تا هدف فاصله دارد. تا صبح هم به منطقه نمیرسیم.
آقای حمیدنیا گفت: شما بعد از چهار ساعت میرسید. اگر هر ساعت، پنج کیلومتر حرکت کنید، چهار ساعته به میدان مورد نظر میرسید.
اگر اشتباه نکنم، هشتم اسفند 1361، ساعت ده شب عملیات با کلمهی رمز «یا الله، یاالله، یاالله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات، تیپ 18 امام جواد (ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد، گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ 18 گردان آقای رقابتی بود.
ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیانپور مکرر با آقای برونسی صحبت میکند و پی در پی درخت سدر را یادآوری میکند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود. بیدارش کردم. گفتم: گمان نمیکنم تیپ 18 به خط خودش برسد. آقای مهدیانپور هم تجربهی چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است.
در همان لحظه، آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیانپور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر میگفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رملها هر چه میچرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمیتواند پیدا کند.
مهدیانپور به برونسی میگفت: شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو.
بعد از نیم ساعت، برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچههای تیپ 14 از جادهی فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقیها گذشته و خودشان را به جادهی العماره رسانده بودند. تیپ 18 هنوز به جادهی فکه نرسیده بود. آنها روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقبنشینی داده بودند. از طریق قرارگاه، دستور لغو عملیات صادر شد! ساعت دو یا سه بعدازظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند.
نه صبح فردا، به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه میرفتیم که عراقیها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هر کس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند.
رملها، زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر میخواستم بدوم، فرو میرفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم. چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمیرود، به راحتی حرکت میکند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم.
چون به صورت چهار دست و پا میدویدم، داخل رملها فرو نمیرفتم و راحتتر حرکت میکردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته بودم، روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم.
سر و صدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نشگاه کردم. آنها میآمدند. ابوالفضل میخندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی میزد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت: آقای نظرنژاد، شما چطوری آمدید؟
گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد. آمدن به عقب، حساب و کتاب دارد.
گفت: ما که اینقدر سبک هستیم، توی رملها فرو میرفتیم، تو چطور آمدی؟
گفتم: برویم قرارگاه، میگویم که چطور آمدم.
ابوالفضل رفیعی گفت: من میگویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر!
بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه میخندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمیشد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم!
نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرهی بسیجیها دیده میشد. قرار بر این شد که همهی نیروها را مرخصی بدهند. همهی گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود.
همانگونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذیها نکتهای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچهها به اندیمشک میآمدیم. او میخواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن.
سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید، گفت: این مال لشکر عاشوراست. این هم مال فلان لشکر است!
گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا میدانید که چنین حرفی میزنید؟
گفت: همهی مردم میدانند که شما میخواهید از اینجا حمله کنید!
یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.
بعد از این نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند، از قرارگاه دستور دادند رفیعی، هادی سعادتی و من تیپ امام صادق (ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرماندهی تیپ 21 امام رضا (ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرماندهی تیپ شدند.
تیپ امام صادق (ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرماندهی تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانهی مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسئول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرصزر که زمانی جزوسنگر پلنگها بود، به عنوان مسئول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکارش شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسئول عملیات یپ انتخاب شد.
علی نظری نیز مسئولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت. کادرتیپ امام صادق (ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع و جور میکند.
قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچهها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی ـ 130 به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب، خیلی دمغ شدیم.
هوا تاریک شده بود. در محل نیروهای هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند! این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود. رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید. گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در میآورم. با اجازهی کی داخل آمدی؟
رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازهی من آمد.
ستوان گفت: نه قربان. ایشان نباید این جا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد.
رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور.
ستوان یقهی سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو میگویم با اجازهی ما آمده، شما چرا برخورد میکنید؟
ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون. غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را میخورد.
بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم ای مشکل را حل کنم.
رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من، هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمیتوانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بیتوجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظهی این افراد را بکنید.
بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت: یک کشیده توی صورتم بزن.
ستوان بیچاره آنقدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گفت: گمان نمیکردم این بچههای سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند.
فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم. اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عدهای از بچهها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر میرسیم. ولی بعدازظهر هم نشد! بالاخره بلیت قطار اجباری شد.
چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ـ 130 به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرماندهی سپاه خراسان شده بودند، به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد. مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر 5 نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد (ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیانپور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ، شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق (ع) را هم که ما تحویل گرفتیم.
مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است، به خون شهدا آغشته است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیدهاند!
قربانی توضیح داد که منظور او بیقدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: میخواستم حضور خودم را به بچههای لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز میکنیم.