[داستان کوتاه] از کلاغ آخر از همه می‌رسد | رضا قیصریه | کتاب خورشید
 

باغبان جدید پسرکی بود که موهای بلندی داشت و گیره‌ای پارچه‌ای روی سر، تا نگه‌شان دارد. و حالا داشت با آبپاش پُر، خیابان پر درخت باغ را می‌آمد بالا. شانه‌ی دیگر را داده بود جلو تا تعادلش را به خاطر بار توی دستش حفظ کند. آب را آرام آرام جوری روی گل‌های لادن می‌ریخت انگار دارد شیرقهوه می‌ریزد. روی خاک، در پای بته‌های کوچک، لکه‌ی تیره‌رنگی پخش می‌شد. وقتی لکه بزرگ می‌شد و نرم، او آبپاش را بلند می‌کرد و سراغ بته‌ی دیگری می‌رفت. احتمالاً باغبانی شغل خوبی است چون می‌شود هر کارش را در آرامش انجام داد. با اینکه پسرک دیگر بزرگ بود امّا هنوز شلوار کوتاه پایش می‌کرد و موهای بلندش او را شبیه دختر‌ها کرده بود. ماریا نوندزیتا که داشت از پنجره‌ی آشپزخانه نگاهش می‌کرد از آب کشیدن بشقاب‌ها دست کشید و زد روی شیشه.

گفت: «آهای پسر.»

پسرک باغبان سر را بلند کرد. ماریا نوندزیتا را دید و لبخند زد. ماریا نوندزیتا هم بنا کرد به خندیدن. خنده‌اش، هم در جواب لبخند او بود و هم برای اینکه تا به حال پسری را با موهایی به این بلندی و گیره‌ای آن جوری روی سر ندیده بود. آن وقت بود که پسرک باغبان با دست به او اشاره کرد: «بیا اینجا» و خود ماریا نوندزیتا هم که به خاطر جورِ مسخره‌ای که پسرک ادا و اطوار در می‌آورد داشت همانطور می‌خندید، بنا کرد به ادا در آوردن که به او بفهماند تا ظرف‌ها را نشوید نمی‌تواند. امّا پسرک باغبان با یک دست به او اشاره می‌کرد: «بیا اینجا» و با دست دیگرش گلدان‌های گل کوکب را نشان می‌داد. چرا گلدان‌های گل کوکب را نشان می‌داد؟ ماریا نوندزیتا، پنجره را باز کرد و سر را بیرون آورد.

گفت: «چی شده؟» و شروع کرد به خندیدن.

ـ ببین. می‌خوای یه چیز خوشگل ببینی؟

ـ چیه؟

ـ یه چیز خوشگل، بیا ببین. زود باش.

ـ بهم بگو چیه.

ـ هدیه‌اش می‌دم به تو. یه چیز خوشگل بهت هدیه می‌دم.

ـ ظرف‌ها رو باید بشورم. تازه خانوم هم می‌یاد و می‌بینه نیستم.

ـ می‌خوایش یا نمی‌خوایش؟ بدو، بیا.

ماریا نوندزیتا گفت: «همونجا منتظر باش». و پنجره را بست.

وقتی از در کوچک پشتی رفت بیرون، پسرک باغبان همان‌طور آنجا بود و گل‌های لادن را آب می‌داد.

ماریا نوندزیتا بلندتر به نظر می‌آمد چون کفش‌های قشنگ پاشنه چوب‌پنبه‌ای پایش بود. واقعاً حیف بود که سرِکار می‌پوشیدشان امّا، خب چون خوشش می‌آمد. صورت بچه‌گانه‌ای داشت. صورتی کوچک که موهای فرفری سیاه دور تا دورش را گرفته و پاهایش هنوز لاغر و کودکانه بود اما تن و بدنش میان پف‌های پیش‌‌بندش بلوغ کاملی را نشان می‌داد. همیشه می‌خندید، به هر چیزی که دیگران می‌گفتند یا خودش می‌گفت، می‌خندید.

پسرک باغبان گفت: «سلام.» پوست صورت، گردن و سینه‌اش قهوه‌ای بود. شاید به این خاطر که بیشتر وقت‌ها نیمه‌برهنه می‌گشت.


مارینا نوندزیتا گفت: «اسمت چیه؟»

پسرک باغبان گفت: «لیبِرِزو.»

ماریا نوندزیتا همان‌طور که می‌خندید تکرار کرد: «لیبِرِزو! لیبِرِزو! عجب اسمی، لیبِرِزو!»

پسرک باغبان گفت: «اسمیه در زبان اسپرانتو. به زبان اسپرانتویی یعنی آزادی.»

ماریا نوندزیتا گفت: «اسپرانتو تو اسپرانتویی هستی؟»

لیبِرِزو توضیح داد که اسپرانتو یک زبان است و گفت: «پدرم اسپرانتویی حرف می‌زنه.»

ماریا نوندزیتا گفت: «من اهل کالابریام.»

ـ اسمت چیه؟

جواب داد: «ماریا نوندزیتا.» و همان‌طور می‌خندید.

ـ چرا همیشه می‌خندی؟

ـ آخه چرا اسمت اسپرانتوئه؟

ـ اسپرانتو، ، نه! لیبِرِزو!

ـ چرا؟

ـ تو چرا اسمت ماریا نوندزیتاست؟

ـ اسم حضرت مریمه. من هم اسم حضرت مریمم. برادرم هم اسمش مثل جوزپه‌ی قدیسه.

ـ جوزپه‌ی قدیس؟

ماریا نوندزیتا داشت از خنده روده‌بُر می‌شد: « جوزپه! نه جوزپه‌ی قدیس! لیبِرِزو!»

لیبِرِزو گفت: «اسم برادرم جرمیناله، اسم خواهرم هم اوُمنیا.»

ماریا نوندزیتا گفت: «اون چیزرو، اون چیزرو نشونم بده.»

لیبِرِزو گفت: «بیا.» آبپاش را گذاشت زمین و دست او را گرفت.

ماریا نوندزیتا پایش را کوبید زمین و گفت: «اول بگو چیه؟»

او گفت: «حالا می‌بینی. امّا باید بهم قول بدی که ازش خوب مراقبت کنی.»

ـ اونو بهم هدیه می‌دی؟

ـ آره، بهت هدیه‌اش می‌دم.

ماریا نوندزیتا را برد یک گوشه، نزدیک دیوار باغ. گلدان‌های کوکب آنجا بودند. کوکب‌ها به بلندی قد آن دو بودند.

ـ اونجاس.

ـ چی؟

ـ صبر کن.

ماریا نوندزیتا از پشت شانه‌های او سرک کشید. لیبِرِزو خم شد تا گلدانی را جا به جا کند. گلدان دیگری را نزدیک دیوار بلند کرد و اشاره کرد به زمین.

گفت: «اونجا.»

ماریا نوندزیتا گفت: «چیه؟» چیزی نمی‌دید، گوشه‌ای بود در تاریکی پر از برگ‌های مرطوب و خاک گلدان.

پسرک گفت: «ببین تکون می‌خوره.» آن وقت بود که او برگ‌های مرده‌ی متراکمی را دید که حرکت می‌کنند. چیزی بود مرطوب، چشم داشت و پا. یک وزغ بود.

ـ یا مریم مادر!

ماریا نوندزیتاف پا به فرار گذاشت. از میان گل‌های لادن، با همان کفش‌های قشنگ پاشنه چوب‌پنبه‌ای‌اش، می‌پرید. لیبِرِزو نزدیک وزغ چمباتمه زده بود و می‌خندید؛ خنده‌ای که دندان‌های سپیدش را در میان چهره‌ی قهوه‌ای رنگش نمایان می‌کرد.

ـ می‌ترسی! یه وزغه. چرا می‌ترسی؟

ماریا نوندزیتا ناله‌ای کرد: «یه وزغه.»

لیبِرِزو گفت: «یه وزغه، بیا.»

ماریا نوندزیتا انگشتش را طرفش نشانه گرفت: «بکُشش.»

پسرک دست‌هایش را آورد جلو انگار بخواهد حفاظ او باشد:

ـ نمی‌خوام. بی‌آزاره.

ـ از وزغ‌های خوبه؟

ـ همشون خوبن. کرم‌ها رو می‌خورن.

ماریا نوندزیتا گفت: «آهان.» امّا نزدیک نمی‌شد. یقه‌ی پیش‌بندش را گاز می‌گرفت. سعی می‌کرد با احتیاط نگاهی بیندازد.

لیبِرِزو گفت: «ببین چه خوشگله» و دست را آورد پایین.

ماریا نوندزیتا آمد نزدیک‌تر. دیگر نمی‌خندید دهانش باز بود و نگاه می‌کرد: «نه، دستش نزن.»

لیبِرِزو با انگشت داشت پشت سبز خاکستری وزغ را که پُر از برآمدگی‌های لزجی بود نوازش می‌کرد.

ـ دیوونه شدی؟ مگه نمی‌دونی اگه بهش دست بزنی، دستت می‌سوزه و زگیل در می‌آره؟

پسرک دست‌های بزرگ و قهوه‌ای رنگش را به او نشان داد. کف دست‌هایش پینه بسته بود و رنگ زردی داشت.

گفت: «اذیتم نمی‌کنه. وای که چه خوشگله!»

وزغ را انگار بچه گربه است از گردنش گرفته بود و گذاشته بودش روی کف دست دیگرش. ماریا نوندزیتا همانطور که بند پیش‌بندش را گاز می‌زد نزدیکش آمد و کنارش چمباتمه زد.

گفت: «یا مریم مادر، آدم مورمورش می‌شه.»

هر دو پشت گل‌های لادن چمباتمه زده بودند. زانوی صورتی ماریا نوندزیتا مالیده می‌شد به زانوی قهوه‌ای پر از زخم و زیلی لیبِرِزو. لیبِرِزو با کف و پشت دست، وزغ را نوازش می‌کرد و هر وقت وزغ می‌خواست از دستش لیز بخورد دو مرتبه می‌گرفتش.

گفت: «ماریا نوندزیتا، تو هم نازش کن.»

دخترک دست‌هایش را توی پیش‌بند پنهان کرد.

گفت: «نه.»

او گفت: «چی؟ نازش نمی‌کنی؟»

ماریا نوندزیتا سر را انداخت پایین. بعد وزغ را نگاه کرد و باز سر را انداخت پایین و گفت: «نه.»

لیبِرِزو گفت: «مال تو. می‌دمش به تو.»

حالا چهره‌ی ماریا نوندزیتا رفته بود تو هم، اینکه از هدیه‌ای صرف‌نظر کند غمگینش می‌کرد. آخر کسی به او هدیه نمی‌داد. امّا وزغ هم واقعاً حالش را به هم می‌زد.

ـ اگه بخوای می‌ذارم ببریش خونه. سرتو گرم می‌کنه.

گفت: «نه». لیبِرِزو، وزغ را گذاشت روی زمین که فوراً لا به لای برگ‌ها پنهان شد.

ـ خداحافظ لیبِرِزو.

ـ صبر کن!

ـ باید ظرف‌ها رو تموم کنم. خانوم دلش نمی‌خواد که بیام تو باغ.

گفت: «صبر کن می‌خوام یه هدیه بهت بدم. یه چیز راستی راستی خوشگل. بیا.» ماریا نوندزیتا توی خیابان شنی دنبال پسرک راه افتاد. لیبِرِزو پسر عجیبی بود. پسر مو بلندی که وزغ‌ها را توی دستش می‌گرفت.

ـ لیبِرِزو، چند سالته؟

ـ پونزده، تو چی؟

ـ چهارده؟

ـ تموم شده یا باید تموم بشه؟

ـ روز بشارت منجی تموم می‌شه.

ـ روز بشارت گذشته؟

ـ چی؟ یعنی نمی‌دونی روز بشارت چه روزیه؟

دوباره بنا کرد به خندیدن.

ـ نه.

ـ روز بشارت همان موقعیه که دسته راه می‌افته. هیچ وقت نرفتی دسته؟

ـ من نه!

ـ توی دهات ما که راست راستی دسته‌های قشنگی راه می‌افتن. تو دِه من که مثل اینجا نیست. اونجا مزرعه‌های بزرگی داره پر از نارنج و غیر از نارنج هیچی. تنها کاری که اونجا هست اینه که مردم از صبح تا شب نارنج جمع کنن. ما چهارده تا خواهر و برادر بودیم. هممون هم نارنج می‌چیدیم. پنج‌تامون بچه که بودن مردن و مادرم هم کزاز گرفت. ما یه هفته تو قطار بودیم تا بیایم پیش عمو کارمللو. اونجا هم هشت نفری تو گاراژ می‌خوابیدیم. بگو ببینم چرا موهات این‌قدر بلندن؟

جلوی باغچه‌ی گل‌های شیپوری ایستادند.

ـ همین‌طوری. تو هم موهات بلنده.

ـ امّا من دخترم. موهای تو مثِ موهای دخترها بلنده.

ـ من مثل دخترها نیستم. از موهای آدم که معلوم نمی‌شه دختره یا پسر.

ـ یعنی چه که از موها معلوم نمی‌شه؟

ـ از مو معلوم نمی‌شه.

ـ چرا معلوم نمی‌شه؟

ـ می‌خواهی یه چیز خوشگل بهت هدیه بدم.

ـ آره.

لیبِرِزو میان گل‌های شیپوری چرخی زد. همه‌ی شیپوری‌های سفید رو به آسمان شکوفه کرده بودند. لیبِرِزو داخل هر کدام از شیپوری‌ها را نگاه می‌کرد. با دو انگشتش داخلشان را می‌گشت و چیزی را توی دستش پنهان می‌کرد و مشتش را محکم می‌بست. ماریا نوندزیتا کناری ایستاده بود، نرفته بود تو باغچه. در سکوت می‌خندید و او را نگاه می‌کرد.

لیبِرِزو چه کار می‌کرد؟ حالا دیگر همه‌ی شیپوری‌ها را وارسی کرده بود. همان جور که دست‌هایش را دراز کرده بود و یک دست را گذاشته بود توی آن دیگری آمد جلو.

گفت: «دستاتو واز کن.»

ماریا نوندزیتا دست‌هایش را که بهشان چال انداخته بود آورد جلو. امّا می‌ترسید زیر دست‌های لیبِرِزو بگیردشان.

ـ اون تو چی داری؟

ـ یه چیز خوشگل، حالا می‌بینی؟

ـ اول بذار ببینم.

لیبِرِزو دست‌هایش را باز کرد و گذاشت تا تویش را ببیند. دست‌هایش پر از گوگال بود. گوگال‌هایی از همه رنگ، سبزه‌ها از همه زیباتر بودند و بعد هم آنهایی که رنگشان سرخ و سیاه بود. یکی هم رنگش فیروزه‌ای بود. وزوز می‌کردند، روی پوسته‌ی یکدیگر سُر می‌خورند و پاهای کوچک سیاهشان را در هوا می‌چرخاندند. ماریا نوندزیتا دست‌هایش را زیر پیش‌بند قایم کرد.

لیبِرِزو گفت: «بگیر. ازشون خوشت نمی‌یاد؟»

ماریا نوندزیتا گفت: «آره.» امّا دست‌هایش را همان جور زیر پیش‌بندش نگه داشته بود.

ـ توی دستت که فشارشون بدی ققلکت می‌دن، می‌خوای ببینی؟

ماریا نوندزیتا با ترس و لرز دست‌هایش را آورد جلو و لیبِرِزو گذاشت تا یک مشت حشره‌ی رنگارنگ سرازیر شود.

ـ نترس گاز نمی‌گیرن.

گفت: «یا مریم مادر!» فکرش را هم نمی‌کرد که بتوانند گازش بگیرند. دست‌هایش را باز کرد و گوگال‌هایی که در هوا رها شده بودند بال‌ها را باز کردند و همه‌ی آن رنگ‌های زیبا ناپدید شدند. تنها دسته‌ای از سرگین غلطان‌های سیاه رنگ باقی ماندند که پرواز می‌کردند و روی گل‌های لادن می‌نشستند.

ـ حیف شد. می‌خوام بهت هدیه بدم و تو نمی‌خوای.

ـ باید برم و کارهای خانه را بکنم. اگه خانوم پیدام نکنه جیغ و داد راه می‌اندازه.

ـ پس هدیه نمی‌خوای؟

ـ بهم چی هدیه می‌دی؟

ـ بیا.

دستش را همانطور گرفته بود و از وسط باغچه‌ها می‌بردش.

ـ لیبِرِزو، باید زود برگردم آشپزخانه. بعد باید یه مرغو پرهاشو بکنم.

ـ ای بابا.

ـ چرا ای بابا؟

ـ ما گوشت حیوونای مرده را نمی‌خوریم.

ـ یعنی همیشه صیام می‌گیرین؟

ـ‌ چی؟

ـ چی می‌خورین؟

ـ خیلی چیزها، انگور، کاهو، گوجه فرنگی. پدرم دلش نمی‌خواد که گوشت حیوونای مرده را بخوریم. ما حتّی قهوه و شکر هم نمی‌خوریم.

ـ کوپن شکر رو چی‌کارش می‌کنین؟

ـ تو بازار سیاه می‌فروشیمش.

رسیده بودند به یک ناهمواری که پر از بُته‌های ضخیم بود و تمامشان هم ستاره باران از گل‌های قرمز.

ماریا نوندزیتا گفت: «گل‌های قشنگی‌ین، هیچ وقت از اینا می‌چینی؟»

ـ که چی بشه؟

ـ که پیشکششون کنی به حضرت مریم. گل برای همین خوبه که پیشکشش کنی به حضرت مریم.

ـ مزِمبریان تموم.

ـ چی؟

ـ این گل در زبان لاتین اسمش مزِمبریان تِمومه. تمام گیاه‌ها اسم لاتینی دارن. مراسم عشاءِ ربّانی به زبان لاتینه.

ـ نمی‌دونم.

لیبِرِزو داشت از میان پیچ و خم انبوه شاخه‌های روی دیوار سرک می‌کشید. گفت: «اوناهاشش؟»

ـ چیه؟

مارمولکی بود سبزرنگ، با نقوشی سیاه و بی‌حرکت زیر آفتاب.

ـ حالا می‌گیرمش.

ـ نه.

امّا او دست‌ها را باز کرده بود. و آرام آرام به مارمولک نزدیک می‌شد، بعد پرید و یکهو گرفتش. حالا شادمانه می‌خندید، همان خنده‌ای که سفید بود و قهوه‌ای. ببین از دستم در می‌ره! از میان دست‌های پینه بسته‌ی او، گاهی کلّه‌ی کوچک حیران و گاه دم مارمولک بیرون می‌زد. ماریا نوندزیتا هم می‌خندید. امّا هر دفعه که مارمولک را می‌دید می‌پرید عقب و دامنش را بین زانوهایش فشار می‌داد.

لیبِرِزو که کمی ناراحت شده بود گفت: «راست راستی نمی‌خوای چیزی بهت هدیه بدم؟» و آرام آرام مارمولک را گذاشت روی دیوار کوتاهی که مثل صاعقه دور شد. ماریا نوندزیتا پایین را نگاه می‌کرد.

لیبِرِزو گفت: «با من بیا.» و دو مرتبه دست او را گرفت.

ـ من دوست دارم یه لوله ماتیک داشته باشم و یکشنبه‌ها لبامو رنگ کنم و برم رقص. بعدشم دلم می‌خواد یه روسری سیاه داشته باشم تا وقتی می‌ریم دعای تبرک اونو سرم کنم.

لیبِرِزو گفت: «یکشنبه‌ها با برادرم می‌ریم جنگل و دو کیسه کاج جمع می‌کنیم. بعد شب‌ها، پدرم با صدای بلند کتاب‌های الیزه رکلوس را می‌خونه. پدرم موهاش بلنده، تا روی شانه‌هاش می‌یاد و ریشش هم تا سینه‌اش می‌رسه. تابستان و زمستان شلوار کوتاه می‌پوشه. منم واسه‌ی پوسترهای سازمان محیط ‌زیست ایتالیا طرح می‌دم. اونایی که کلاه سیلندر سرشونه؛ سرمایه‌دارن. اونایی که کلاه کپی دارن ژنرالن و اونایی که کلاه گرد دارن کشیشن. بعد هم با آبرنگ رنگشون می‌کنم.»

حوضی آنجا بود و برگ‌های گرد نیلوفر آبی روی آن شناور.

لیبِرِزو گفت: «ساکت»

زیر آب قورباغه‌ای را دید که با خیز برداشتن و رها کردن بازوهای سبز رنگش داشت می‌آمد بالا. به سطح آب که رسید، روی یک برگ نیلوفر آبی پرید و وسطش نشست.

لیبِرِزو گفت: «ایناهاش.» و یک دستش را بلند کرد تا بگیردش، امّا ماریا نوندزیتا گفت: «اوه!» و قورباغه پرید تو آب، حالا لیبِرِزو دماغش را چسبانده بود به آب و دنبالش می‌گشت.

ـ اون پایینه.

یک دستش را سریع برد زیر آب. و قورباغه را که توی مشتش گرفته بود کشید بیرون. گفت: «دو تا با یه تیر نگاه کن، دوتان! یکی بالای اون یکی دیگه.»

ماریا نوندزیتا گفت: «چرا؟»

لیبِرِزو گفت: نر و ماده‌اند و چسبیدن به هم. ببین چه جوری جفت‌گیری می‌کنن.»

می‌خواست قورباغه‌ها را توی دست ماریا نوندزیتا بگذارد. ماریا نوندزیتا نمی‌دانست ترسش به این خاطر است که آنها قورباغه‌اند یا به این خاطر که نر و ماده‌ی بهم چسبیده‌اند.

گفت: «ول کن، نباید دستشون بزنی.»

لیبِرِزو تکرار کرد: «نر و ماده‌اند، بعد هم تخم می‌ذارن.»

ابری از جلوی خورشید گذشت. ماریا نوندزیتا یکمرتبه دلش شور افتاد و دستپاچه شد.

ـ دیر شده. خانوم حتماً داره دنبالم می‌گرده.

امّا نمی‌رفت. همانطور توی باغ چرخ می‌زدند. خورشید هم دیگر رفته بود. این بار نوبت یک مار بود. پشت یک پرچین بامبو، مار کوچکی بود. یک مار شیشه‌ای. لیبِرِزو گذاشت تا دور یک بازویش حلقه بزند و سر کوچکش را نوازش کرد.

ـ یه وقتی مارهای شیشه‌ای را دست‌آموز می‌کردم. یه ده تایی از اینا داشتم حتّی یکیشون خیلی دراز بود. و زرد رنگ. همرنگ مارهای آبی. بعد پوست انداخت و فرار کرد. اینو نگاه کن، دهنشو باز می‌کنه، زبون دوشاخه‌شو نگاه کن. نازش کن. گاز نمی‌گیره.

امّا ماریا نوندزیتا از مارهای شیشه‌ای هم می‌ترسید. آن وقت رفتند سر حوض سنگی، لیبِرِزو اول از همه فواره‌ها را نشانش داد. همه‌ی شیرهای آب را باز کرد و ماریا نوندزیتا خیلی خوشحال بود. بعد هم ماهی قرمز را نشانش داد. ماهی پیر تنهایی بود و پولک‌هایش دیگر به سپیدی می‌زدند. خودش است: ماریا نوندزیتا از ماهی قرمز خوشش می‌آمد.

لیبِرِزو شروع کرد به چرخاندن دست‌هایش در آب تا آن را بگیرد. کار سختی بود امّا بعداً ماریا نوندزیتا می‌توانست آن را در تُنگ کوچکی بگذارد و حتّی در آشپزخانه هم نگه‌اش دارد. ماهی را گرفت امّا از آب بیرونش نیاورد تا خفه نشود.

لیبِرِزو گفت: «دست‌هاتو بیار پایین. نازش کن. نفس‌کشیدنشو می‌شه حس کرد. باله‌هاش مثل کاغذن و پولک‌هاش می‌گزن. امّا کم.»

امّا ماریا نوندزیتا حتّی ماهی را هم نمی‌خواست نوازش کند.

در باغچه‌ای که خاک گل‌های اطلسی‌اش نرم بود؛ لیبِرِزو چنگ زد و کرم‌های خیلی دراز و خیلی نرمی را بیرون کشید.

ماریا نوندزیتا جیغ‌های کوتاهی کشید و فرار کرد.

لیبِرِزو تنه‌ی درخت گلابی پیری را نشان داد و گفت: «دستتو بذار اینجا.»

ماریا نوندزیتا منظور او را نمی‌فهمید. امّا دستش را گذاشت؛ بعد فریادی زد و دوید تا دستش را در حوض فرو ببرد. دستش را که از درخت برداشته بود پر شده بود از مورچه. سراسر درخت گلابی پوشیده بود از آمد و شد مورچه‌های آرژانتینی بسیار کوچک.

لیبِرِزو گفت: «نگاه کن.» و یک دستش را روی تنه‌ی درخت گذاشت. مورچه‌ها را می‌دیدی که روی دستش بالا می‌آمدند. امّا او دستش را نمی‌کشید.

ماریا نوندزیتا گفت: «چرا تنتو پر از مورچه می‌کنی؟»

دست لیبِرِزو دیگر سیاه شده بود، حالا مورچه‌ها داشتند از مچش بالا می‌رفتند ماریا نوندزیتا ناله‌کنان می‌گفت: «دستتو بردار. مورچه‌ها دارن از سر و کله‌ات بالا می‌رن.»

مورچه‌ها از بازوی لختش بالا می‌رفتند. رسیده بودند به آرنجش. حالا همه‌ی بازویش از یک لایه نقطه‌چین‌های سیاه رنگ پوشیده بود که حرکت می‌کردند. مورچه‌ها رسیده بودند به زیر بغلش امّا او از جایش تکان نمی‌خورد.

ـ لیبِرِزو بیا کنار. دستتو بکن تو آب.

لیبِرِزو می‌خندید. چند مورچه داشتند از روی گردن می‌رسیدند به صورتش.

ـ لیبِرِزو هر چی تو بخوای! هر چی هدیه بهم بدی قبول می‌کنم.

دستش را انداخت دور گردن او و شروع کرد به پاک کردن مورچه‌ها از روی بدن او. آن وقت بود که لیبِرِزو دستش را از درخت جدا کرد. لبخندی سفید و قهوه‌ای بر لب داشت. سرسری دستش را تکان داد امّا معلوم بود که متأثر شده است. خیلی خب! تصمیم گرفتم یه هدیه‌ی درست و حسابی بهت بدم. درست و حسابی‌ترین هدیه‌ای که می‌تونم بهت بدم.

ـ چی؟

ـ یه جوجه تیغی.

ـ یا مریم مادر ... خانم! خانوم صدام می‌زنه.

ماریا نوندزیتا از شستن‌ها فارغ شده بود که صدای خوردن سنگریزه‌ای را به شیشه‌های پنجره شنید. لیبِرِزو با سبد بزرگی پای پنجره ایستاده بود.

ـ ماریا نوندزیتا! بذار بیام بالا! می‌خوام غافلگیرت کنم.

ـ نمی‌شه بیای بالا. اون تو چی داری؟

در همان لحظه خانوم زنگ زد و ماریا نوندزیتا غیبش زد.

وقتی به آشپزخانه برگشت از لیبِرِزو خبری نبود. نه توی آشپزخانه نه پای پنجره. ماریا نوندزیتا نزدیک ظرفشویی شد. آن وقت بود که هدیه‌ی غافلگیر کننده‌اش را دید.

روی هر کدام از بشقاب‌هایی را که گذاشته بود خشک شود، یک قورباغه می‌جهید. داخل قابلمه یک مار شیشه‌ای چنبره زده بود و ظرف سوپ پر از مارمولک بود. حلزون‌های لزج ردی از کثافت روی ظروف کریستال بر جای می‌گذاشتند و در لگنی پر از آب هم ماهی قرمز پیر و تنها، شنا می‌کرد.

ماریا نوندزیتا یک قدم به عقب برداشت، امّا زیر پایش وزغی دید، یک وزغ خیلی بزرگ. حتماً ماده بود زیرا بچه‌هایش هم پشت سرش می‌آمدند. پنج وزغ کوچک که با خیزهای کوتاه روی کاشی‌های سفید و سیاه پشت سر هم پیش می‌آمدند.

کلاغ به آرامی چرخ می‌زد و پایین می‌آمد.

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...