برخی از دوستان به مرتضی سرهنگی و هدایت بهبودی می‌گفتند: دو تفنگدار. و من، از زمانی که مجله‌ی کمان را منتشر می‌کردند می‌گفتم: دو کماندار. که براستی کارشان کمانداری بود و نه تفنگداری. که کمانداری، ریشه در یک اسطوره دارد. اسطوره‌ی‌ آرش. و تیری که پرتاب کرد. پرتاب کردنی....

آرش تیر را در چله‌ی کمان نهاد. زه را کشید. بیشتر و بیشتر. نه با زور بازو، که با قدرت ایمان و نیروی جان. جان در تیر نهاد و تیر و جان یکی شده بودند. و آن پیکان که بر تنه ی درخت گردو فرود آمد و مرز ایران و توران را مشخص کرد، جان آرش بود که جسم اش بر بلندای البرز (و تو بگو قاف) مانده بود. خفته بود. و من نمی گویم پیکان آرش فرود آمد، که تا هنوز در پرواز است و در گذر زمان و تاریخ، انگار که کماندارانی پهلوان، و پهلوانانی کماندار، با روح خود آن را هماره در پرواز نگاه می‌دارند. که آن پیکان نباید فرود آید. باید که گرداگرد ایرانشهر بچرخد به پاسبانی. به پاسداری از حریم سرزمین مادری.

و مرتضی و هدایت دو کماندار بودند و هستند. و همراهانی داشتند و دارند که آنها را در سفر به البرز مقاومت یاری داده اند و می دهند.

یکی از این دُردانه‌ها که در سر سودای قاف داشت و از این راه پاپس نکشید، احد گودرزیانی بود. احد را نخستین بار در دفتر دو هفته نامه‌ی کمان دیدم. رفته بودم به مرتضی سرهنگی و هدایت بهبودی سر بزنم. مرتضی معرفی‌اش کرد: احد گودرزیانی. چند سالی از من کوچکتر می‌نمود. سرخ و سفید بود. و چشمان‌اش لبریز از اراده، تصمیم و خواستن. در میان دوستان مطبوعاتی، کمتر دیده بودم چنین چشمانی را. و چنین شور و شوقی را. انگار که برای روایت سیاووش‌های ایرانشهر که در هشت سال پایداری باشکوه، مشعل حماسه و عشق را فراز کرده بودند، روزتاروز تشنه و مشتاق، سر از پا نمی‌شناخت. در همان نخستین دیدار لبخندی شیرین بر لب داشت. و شگفت آنکه، بعدها هر بار که او را دیدم، چهره ای شکفته داشت با همان لبخند شیرین دیدار نخست. بعدها که چراغ پرفروغ کمان به دلیل مشکلات مالی، به خاموشی گرایید، احد گودرزیانی باز هم به دنبال ردپای فرهنگ آفتابی دفاع مقدس، قبله و قبیله را ترک نکرد، که در میقات آن فرهنگ احرام بسته بود. و آن میقات و آن احرام را نمونه ی مثالیِ حضور در ساحت عهد ازل می دانست. و باور داشت که تشرف به آن ساحت و چشیدن از جام شهادت بر حقیقتِ جان های پاک، به مراقبت و تداوم است و ماندن در سلک و سلوکِ اهل طریقت.

... احد گودرزیانی، در طایفه ی کمانداران ماند. آرش ها را روایت کرد. سیاووش ها را نمایاند. خورشید حقیقت عاشورا را در هشت سال دفاع مقدس یافت و چشید و بالید و سر از این خُم بر نداشت تا آنگاه که در گوش های اش بانگ رحیل خواندند.

خداوند جان اش را با عاشورائیان و سیاووش های سالهای دفاع محشور فرماید و بر خوان حضرت حسین علیه السلام میهمان اش سازد.

................ هر روز با کتاب ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...