درباره داستان «سرگیجه» نوشته «ژوئل اگلوف» | شرق
 

برای نوشتن به سبک بکت، کامو و سلین، لزوما نه ایرلندی و فرانسوی باید بود و نه تابع کتاب‌ها و منابعی که از آنها سخن گفته باشند. برای نوشتن به سبک ابزورد یا ناتورالیسم نیز شناخت همه‌جانبه و تاریخچه این سبک‌ها ضرورت اولیه ندارد. آنچه اقتضای اصلی است، مایه یا خمیرمایه داستان است. قصه‌ای که نویسنده بازمی‌گوید، خود مهم‌ترین عامل پیدا شدن فرم و سبک روایت است؛ به شرط آنکه نویسنده بخواهد داستان بگوید و داستان‌گویی را بشناسد.

سرگیجه  [L'Etourdissement]  ژوئل اگلوف [Joël Egloff]

«سرگیجه» [L'Etourdissement] نوشته ژوئل اگلوف [Joël Egloff] (ترجمه موگه رازانی – نشر کلاغ) که به تازگی در ایران منتشر شده، یکی از داستان‌های خواندنی و قرص و محکمی است که خواننده را به یاد اسلاف فرانسوی این نویسنده می‌اندازد. داستانی است درباره ساعاتی به‌هم‌‌پیوسته از زندگی یک کارگر کشتارگاه که با تقلای بسیار می‌خواهد از پوسته فردی و جایگاه پست خود کنده شود، ولی به هر دری می‌زند، باز‌‌ همان است که بود. این کتاب می‌تواند همچون یک کلاس داستان‌نویسی باشد که ضرباهنگ، دیالوگ‌نویسی، من‌گویی و تعلیق داستانی را یکجا آموزش می‌دهد. «سرگیجه» به‌دلیل حجم کم و زمان کوتاه اتفاقات داستانی در آن، قابل معرفی به عنوان یک رمان نیست. داستان به یک نمایشنامه تک‌گویی می‌ماند که نه تماما تلخ و تکان‌دهنده است و نه به کل طنز و سهل و ساده. روایت داستان بسیار ساده و خوشخوان و همراه با طنزهای موقعیت و تکه‌های ناب کلامی است اما مضمون و شخصیتی که ارایه کرده، سمبل راستین تلخی و فلاکت است. شخصیت اصلی داستان که یک‌تنه حوادث را به پیش می‌برد، هم به مخلوقات لویی فردینان سلین شبیه است و هم به شخصیت‌های ساموئل بکت. بن‌بستی که در آن غوطه‌ور است و توصیفش می‌کند، به شدت یاس‌آور و هولناک است و بنابراین دنیای درون و چشم‌انداز بیرونش نیز از کورسوی امید و سعادتمندی به دور. راوی «سرگیجه» در دنیای آشفته و هردمبیلی زندگی می‌کند که نه قابل تحمل است و نه قابل تعویض. به‌‌ همان هواپیمای سرگردانی شبیه است که در فصل انتهایی داستان، از نمی‌دانیم کجا آمده و در جنگلی سقوط کرده و جعبه سیاهش که پر از بدبختی و سیاهی است، گشوده شده و دستمایه شوخی و گذران وقت قرار گرفته است.

هم راوی و هم دوستش «بورچ»، به کابوس هرروزه‌شان که کار در کشتارگاه و در میان سرهای از تن جدا و دست و پاهای بریده و امحا و احشای تلنبار شده است، عادت کرده‌اند، ولی می‌کوشند این لباس را از تن درآورند و به راهی دیگر بروند. آنها از وضعیت نادل‌بخواه خویش آگاه‌اند و اراده تغییر شرایط را هم دارند، اما راه انتخاب همیشه باز نیست و راه‌های دیگر اغلب بسته است و ناگزیر باید به این تقدیر گردن‌گذاشت؛ زندگی در پلشتی و فلاکت و خشونت. راوی می‌داند که این زندگی را نمی‌خواهد، باید خود را خلاص کند و به جایی دیگر برود، اما دایم با این پرسش روبه‌رو می‌شود که کجا برود؟ جای دیگر چه خبر است و او باید چه کند؟ وقتی پاسخی برای این سوال‌ها ندارد ترجیح می‌دهد درباره‌اش حرفی نزند و به زندگی در شرایط فلاکت‌بار ادامه دهد. راوی «سرگیجه» یک راوی به ته خط رسیده است. وابسته به مکانی است که به آن میخکوب شده و معاشش بسته به آن است. نه فقط معاش، که روحیات و خلقیات و در یک کلام هویتش با این بدبختی و مسخرگی یکی شده است. ناتوانی از تغییر وضع موجود، سرنوشت ناگزیر اوست و او ناچار است به این جبر تن دهد و با سرگرم شدن به جزییاتی مختصر، اوضاع مسخره و پوچی را که در آن گرفتار است تحمل کند. شاید بتوان حال و هوای راوی داستان را مصداق ضرب‌المثل «هر چی سنگه مال پای لنگه» دانست. این مثل هم تراژیک است و هم مطایبه‌آمیز.

می‌توانیم راوی سرگیجه را هم که هرچه بدبختی و ناگزیری است، از آن اوست، شبیه آدم‌های اینگونه بپنداریم که با وجود زیستن در شرایط سیاه و نکبت‌بار، دایم در حال گریز و تقلا برای تغییر وضع موجود هستند، اما وقتی این نتیجه بر آنها مسجل می‌شود که راه گریزی نیست و هرچه هست همین است، خود را به رویا‌ها و خیال‌های‌شان بند می‌کنند و راه مستی پیش می‌گیرند. «سرگیجه» ترجمه ساده و روانی دارد که با ضرباهنگ و فضای داستان جور است. البته بر ما پوشیده است که اصل داستان چه حجمی داشته، اما به هر روی، چه این داستان بلند به طور کامل منتشر شده باشد و چه با دگردیسی‌های ناگزیر، رگه‌های ناتورالیستی و ابزوردیستی‌اش را در ترجمه از دست نداده و داستانی خوشخوان و خوش‌ریتم از کار درآمده که هم شیرین است، هم تلخ و هم آموزنده.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...