پالیدنِ دانه‌ی ِمرگ | الف


خواندن داستان‌های «محمدحسین محمدی» نویسنده‌ی افغان، غوطه‌خوردن در ادبیاتی است که بر پایه‌های بلند ادبیات فارسی بنا شده است و امکان گفت‌وگوی فرهنگی بین دو سرزمین را فراهم می‌کند. اگر از خواندن داستان‌های معاصر فارسی که ارتباط چندانی به ادبیات ندارند، زبان فارسی و امکانات شگفت‌انگیزش را یک‌سره وانهاده‌ و به زبانی خشک، منفعل و غیر خلاقانه چسبیده‌اند، رمان کوچک «پایان روز» را بخوانید. شاید منطق حاکم بر فارسی دری در تضاد با شیوه‌ای باشد که با آن خو گرفته‌اید، اما بسیار کلمه‌ و ترکیب فارسی اصیل و از یادرفته را در این کتاب می‌توانید پیدا کنید و ایمان بیاورید که می‌توان «فارسی» نوشت اما خواننده‌ی امروز هم آن را دریابد!

پایان روز | آرش محسنی محمدحسین محمدی

کلام در پایان روز از وزن و طراوت نثر کهن فارسی نوشیده است. جمله‌ها با وزنی ملایم در ضرباهنگ کل اثر جا افتاده‌اند و از صحنه‌ای به صحنه‌ای دیگر داستان را در خطوط ساده و منسجم پیش می‌برند. رمان با این جمله‌‌ها آغاز می‌شود:

«بوبو صبح که بیدار شده بود و به دهلیز برآمده بود، پشت دروازه‌ی اتاق آغاصاحب لحظه‌ای مکث کرده بود. گوش داده بود و صدای نفس‌های بلند و خش‌دار آغاصاحب را شنیده بود. می‌خواست از دروازه‌ی دهلیز به برنده برآید و از رازینه‌ها پایان شود و برود تا طهارت کند و وضو بگیرد و بیاید نماز صبحش را بخواند که دیگر قضا شده بود…»

هارمونی بین واژه‌ها و ضرباهنگی که جمله‌ها می‌سازند، متون عرفانی قدیم فارسی را به ذهن متبادر می‌کند. به احتمال زیاد اگر نویسنده‌‌ی دیگر می‌خواست همین جملات را بنویسد، زبان را به شکلی امروزی‌تر چنان که در ایران به کار می‌رود، به کار می‌برد حال آن‌که زبان در دیگر حوزه‌های زبان فارسی چون افغانستان و تاجیکستان تا حدی زیادی از آسیب‌ به دور مانده است و امروز به گوش و به چشم ما غریب و نامفهوم می‌آید. فعل «برآمدن» که در گفت‌وگوی روزمره و نوشتار ما به کلی حذف شده است، معادلی بسیار زیبا برای طلوع کردن، بالا آمدن، بلندشدن و بالا گرفتن است. «بوبو» مادر خانه صبح از خواب بیدار شده و کنار پنجره رفته است. این تصویر درخشان تنها با به کار بردن همین «برآمدن» به دست آمده است: مادر هنگام صبح کنار دهلیز می‌رود و چون آفتاب از آن‌جا طلوع می‌کند. رمان با چنین تصویر و استعاره‌ی درخشانی آغاز می‌شود و این یکی از بی‌شمار امکانات رویاگونه‌ی زبان فارسی است.

نکته‌ی مهم رمان پایان روز، همان‌طور که گفتیم، پیدا کردن نقش واژه‌های اصیل فارسی در نوشتار امروز است. به طور حتم این نکته برای یک افغان یا تاجیک که هنوز این کلمات را به کار می‌برد امری روشن و ناویژه باشد اما برای فارسی‌زبانی که در ایران زندگی می‌کند و روزنامه‌ها، تلویزیون، مدرسه، اداره و کتاب‌ها هرروز با کلمات عربی نامفهوم و سنگین بمبارانش می‌کنند، خواندن چنین کتابی دریچه‌ای تازه به زبان و فرهنگش باشد. این‌جا تا جایی که بتوانم واژه‌های نمونه را برای‌تان می‌نویسم و ماجراجویی در چنین زبانی را به خود شما واگذار می‌کنم:

پالیدن: «چندتا گنجشک در لابه‌لای کرت‌ها دانه می‌پالیدند.»
واژه‌ی فارسی «پالیدن» در زبان امروز ما جز در شکل «پالایش» به کار نمی‌رود. پالیدن به معنای جستن به کار می‌رود.
اژغند: به احتمال بسیار شکل دیگری از واژه‌ی «ارغند» باشد که در شعر ملک‌الشعرای بهار نیز آمده است. به معنای قهرآلود و خشمگین. در این کتاب به صورت «اژغندی» به کار رفته که می‌تواند به معنای آشفته و پریشان‌حال باشد.
درشتی: به معنای زبری، گستاخی به کار رفته. درست به همان معنا که در ادب قدیم به کار می‌رفت و در زبان امروز تنها برای اشاره به اندازه‌ به کار می‌رود.
گنده: بوگرفته، فاسد. واژه‌ای که می‌تواند به جای فاسد به کار برود.
بی‌گاه: واژه‌ای فارسی که برای اشاره به شب به کار می‌رود. در متن آمده است: «روزش بیخی بی‌گاه شد.»

چنان که گفتیم، پایان روز از این نظر کتابی مهم است که امکان گفت‌وگو بین مردمان یک زبان را که در مرزبندی‌های سیاسی از هم دور افتاده‌اند، فراهم می‌کند. زبان فارسی که می‌بایست گویندگانش را به هم برساند و چون روزگار پیشین در سرزمین بنشاند، این‌گونه می‌تواند مرزها را نادیده بگیرد و صدای رسای مردمی باشد که از یک تبار و یک ریشه‌اند اما به هزار دلیل غیر قابل فهم فرسنگ‌ها از هم فاصله دارند. پایان روز همچنان که در دو فضای ایران و افغانستان پیش می‌رود و همچنان که با برآمدن بوبو بر دهلیز خانه‌اش بسط پیدا می‌کند، از جنس ادبیاتی است که می‌تواند ترجمان دردها و مصائب مردمی باشد که در هر دو سرزمین به شکلی سرگردانی می‌کشند و در تقلای زنده‌ماندن روز و شب می‌کنند. ایا در ایران باید کفنی برای آغاصاحب دست و پا کند که در مزار در حال جان‌دادن است و بوبو نماینده‌ی زن سنتی افغان در افغانستان نگاه ناظر به رویدادهای پیرامون خود است. داستان در یک روز می‌گذرد و خواننده به طور متناوب در افغانستان و ایران با شخصیت‌های داستان همراه می‌شود.

نگاه محمدی به مهاجرت و کارگری کارگران افغان در ایران نگاهی تازه است. تصویری که او از ایا و زندگی‌اش در تهران به دست می‌دهد تا حد زیادی با تصویر جاافتاده‌ی کارگر افغانستانی متفاوت است. او در درون ایا به کمک واگویه‌هایی که از زبان سوم‌شخص و از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود نفوذ می‌کند و خواننده را با یک کاراکتر و نه یک کارگر ساده‌ با رفتار و ذهنی تخت و قراردادی آشنا می‌کند. پایان روز که با برآمدن بوبو بر دهلیز و شاشیدن شاجان در تشناب زندگی روزمره و ملال‌انگیز آغاز شده است، با نقطه‌ای به پایان می‌رسد که مرگ بر جمله‌های کتاب می‌گذارد.

محمدحسین محمدی متولد ۱۳۵۴ در مزار شریف است. درباره‌ی خودش می‌نویسد: «محمدحسین محمدی هستم ـ و به قول ما افغان‌ها: محمدحسین ولد قنبرعلی ـ پدرم می‌گوید: ۱۳۵۴ به دنیا آمده‌ای ـ چله‌ی تابستان بوده گویی ـ اما در تذکره‌ام نوشته‌اند: ۱۷ ساله‌ی ۱۳۷۵ و در کارت مهاجریی که داشتم، سالی دیگر را نوشته‌بودند و در گذرنامه‌ام سالی دیگر… و من مانده‌ام کی به دنیا آمده‌ام؛ مگر یک آدم چند بار به دنیا می‌آید؟!»

محمدی با آثاری چون «از یاد رفتن»، «انجیرهای سرخ مزار» و «سوره‌‌ی بچه‌های مسجد» به خوانندگان فارسی‌زبان معرفی شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...