تمام شد | شرق


آن طرف خیابان موسسه زبان ایران-آمریکا بود، این طرف خیابان، ‌ساختمانی که دارو‌دسته تروتسکی‌باز در آنجا اتاق گفت‌و‌گو داشتند. از همین جملات نخستین، رمانِ «من و سیمین و مصطفی» درمی‌یابیم که با کلان روایتی سروکار داریم. تا آخر رمان هم این دوگانه‌ها داستان را پیش می‌برند. رمان شیوا ارسطویی نیز همصدا با جریان داستان‌نویسی اخیر ما، در پس‌زمینه دهه‌شصت روایت می‌شود و بیش از آنکه بر مبنای اندیشه‌ای تاریخی یا تحلیلی تاریخی شکل بگیرد، از دینامیسم تحولات درونی ادبیات داستانی ما پیروی می‌کند. بگذریم از اینکه ادبیات معاصر ما چندی است که ناتوانی خود را بر دوش تاریخ گذاشته و به منطق بازنمایی تن داده تا مگر نابهنگامی امر تروماتیک را به تصویر درآورد و روایتی بسته‌بندی‌شده از آن به دست دهد؛ اتفاقی که در نظریه تحلیل گفتمانی آن را در درون مجموعه‌ای از ضوابط نانوشته (=گفتمان) شناسایی می‌کنیم. اینجا دیگر تروما، پلان سیاه نیست که برعکس، گفتمان اخیر باید آنقدر از امر تروماتیک روایت بسازد تا ‌آن را به‌نوعی حل‌‌و‌فصل‌شده جا بزند. این شیوه از روایت، بیش از همه از «ادبیات» صرف‌نظر می‌کند تا گسست‌های زیستی و بحران‌های زندگی امروز را رفع‌‌و‌‌رجوع کند.

 من و سیمین و مصطفی شیوا ارسطویی

اما «من و سیمین و مصطفی» جدا از اینکه در پس‌زمینه دورانی از تاریخ معاصر ما شکل می‌گیرد، در درون خود جهان دوپاره‌ای را تصویر می‌کند که از طرفی زندگی خصوصی را در برابر زندگی در عرصه عمومی می‌نشاند و از طرف دیگر فرهنگ را در تقابل با سیاست تعریف می‌کند. راوی در رفت‌و‌برگشت بین این فضاها، دهه‌شصت را خاستگاهِ دونوع شخصیت می‌داند؛ شخصیت‌هایی که تعریف خود را از عرصه عمومی دریافت می‌کنند و در فکر آرمان‌های کارگری‌اند اما در نظر شیوا -راوی رمان- آنها هم به‌نوعی خلق‌های محروم را «مصرف» می‌کنند. و دیگر، شخصیت‌هایی که در زندگی خصوصی به‌دنبال زندگی بهتر می‌گردند و ازقضا همین‌ها هستند که در بلبشوی دور‌و‌برشان به فکر فرهنگ‌اند؛ زیر نور خودکارهای چراغ‌قوه‌دار که تازه مد شده بود کتاب رقص و زندگی روژه گارودی و نیچه می‌خوانند، «از جلال و سارتر و کامو کتاب می‌خرند و خیال دارند بنشینند در خانه و مثل بچه آدم کتاب بخوانند تا سر از کار دنیا دربیاورند» و معتقدند این نشستن گوشه خانه و کتاب‌خواندن روی مبل‌هایی که مدام می‌گفتند نباید آنها را عوض کرد، از هیچ‌چی بهتر است و جز این کاری ازشان برنمی‌آید.

دوپاره‌شدنِ فرهنگ و سیاست که در این رمان تا دهه‌شصت عقب کشانده شده، از دیگر وجه ‌ظهورهایی است که فوکو در نظریه گفتمان، آن را از طریق گسست‌های معرفتی - درست آنجاکه مدار تاریخی قطع می‌شود- رد می‌زند. مفهومِ «فرهنگ» در شکل اخیرش اما، مشخصا از دهه‌هفتاد به این‌طرف پاگرفته است؛ درست از همان دورانی که توسعه سیاسی جای خود را به توسعه فرهنگی داد. اما در «من و سیمین و مصطفی»، این دوقطبی به دهه‌شصت نیز تسری یافته است، از این‌منظر و البته با ارجاعات مکرر دیگر رمان، به‌نظر می‌رسد راوی در شرایط پساانقلابی خود، انقلابی‌ها را توصیف می‌کند. «وسط کلاس انگلیسی از جا بلند شدم و از موسسه ایران-آمریکا زدم بیرون. رفتم آن طرف خیابان. رفتم نشستم روی یکی از صندلی‌های خاکستری اتاق گفت‌و‌گوی بابک. بابک با آن پیراهن اتوکشیده و دست‌های ظریفش باز هم از حقوق از دست‌رفته کارگرها حرف می‌زد.

دوست داشتم از حقوق از دست‌رفته بالرین‌ها حرف بزند. کارگرها هنوز مشغول کار بودند، ولی بالرین‌ها دیگر نمی‌رقصیدند. دخترها ژیمناستیک تمرین نمی‌کردند. دلم لک زده بود برای تمرین باله. تازه یاد گرفته بودم بایستم روی انگشت‌های پاهایم و چرخ بزنم. آسان نبود. تروتسکی حتما می‌فهمید چه زحمتی دارد وزن بدن را روی نوک‌ پا نگه‌داشتن، دور صحنه دویدن و نیفتادن، به بالا نگاه‌کردن و هرگز به زمین چشم نینداختن... تروتسکی می‌فهمد اگرنه به درد جرز دیوار هم نمی‌خورد! » در نهایت اما روایت این دوپاره‌ها به آرمان‌های سیاسی از دست‌رفته و بی‌نتیجه می‌انجامد. بابک و مصطفی و خواهرش و بقیه را برده‌اند، مصطفی غیبش زده، اما از آنها که مانده‌اند، احمد فقط در فکر پیدا‌کردن مصطفی، برادرش است، شیوا دیگر نمی‌خواهد به خانه تیمی رستم، دایی‌اش پا بگذارد و به خانه مادرش -که گویا درست‌و‌حسابی هم مادرش نیست- برنمی‌گردد، دیگر اتاق گفت‌وگویی هم در کار نیست. «تمام شد.»

 در فصل آخر رمان راوی در اتاق هزارو‌سیصد‌و‌شصتِ‌ هتلی درندشت نشسته و تخیل می‌کند؛ هتلی که صاحبش دوست احمد بوده و حالا مدت‌هاست که دیگر از احمد هم خبری نیست. از بالکن اتاق صندلی گهواره‌ای سیمین (دختر تیمسار، همسایه عموی شیوا) را می‌بیند وسط یکی از ویلایی‌ترین خانه‌های شهر که زیر آوار خرد‌و‌خمیر شده، آخر سیمین در یکی از بمباران‌های جنگ زیر آوار مانده یا شاید سوخته و دود شده است. مصطفی در یکی از سلول‌های شهر تار می‌زند، بابک هم سلول را تبدیل کرده به اتاق گفت‌و‌گو و هنوز دارد می‌گوید اقتصاد این مملکت را دوشبه می‌شود حل کرد و بقیه هم دارند به ریش او می‌خندند. اما واقعیت این است که دلشان لک زده برای یک‌ فنجان قهوه خوب یا نان سنگک. بابک تصمیم گرفته هرجور شده خودش را از شر این گفت‌و‌گوهای طولانی خلاص کند و دوشبه بارش را ببندد و برود سراغ زندگی‌اش در ینگه دنیا. منصور، دوست بابک دست‌بردار نیست اما فقط می‌خواهد جوری سر کند تا حبسش تمام شود. تمام شد. راوی در آخر، صحنه را جوری می‌چیند که مخاطب باور کند تمام شد. حتی مردگان را احضار می‌کند اما حال‌و‌حوصله آنها را هم ندارد چون «لب که باز کنند دوباره شروع می‌کنند به بد‌و‌بیراه‌گفتن به دم‌و‌دستگاه شاه.» در ازای این تمام‌شدن اما راوی از جامعه باز دفاع می‌کند. و شاید این تکه، همین دوسطرِ رمان، نقطه تلاقی جهانِ دوپاره رمان هم هست. شیوا در برابر تروتسکیست‌ها از «جامعه بازِ» پوپر می‌گوید و درست همین‌جاست که تفکر سراسر ایدئولوژیکِ راوی عیان می‌شود. باشد، دورانِ آدم‌هایی که آرمان‌شان تخیلی بود تمام شد، اما راوی هم جز «ملال» نصیبی نبرده و اتوپیای خیالی‌اش را به زندگی روزمره تقدیم کرده است.  

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...