وصفی زنده از طبیعتی زنده | اعتماد


در فضایی مه‌آلود و بارانی داستانی اتفاق می‌افتد که نه در عالم واقع و نه به گونه‌ای تمثیلی آفتابی نیست. در طول رمان خورشیدی ابرها را پاره نمی‌کند و نورش را بر سر مردم و فضا جاری نمی‌سازد. داستان در سیاهی دلگیرانه‌ای پیش می‌رود. در این میان، خواننده احساس می‌کند تمام باران‌های دنیا بر او می‌بارد و سرش را که بلند می‌کند سپیدرود غران و بی‌امان می‌تازد و این همه را تلخی جانکاه ماجراها دوچندان می‌کند؛ ماجراهایی که آدم‌های ضدقهرمان آن را با اعمال‌شان لحظه به لحظه جلو می‌برند. شاید در بعضی مواقع خواننده توقع یک سیلی بر گونه یکی از آنها را داشته باشد که این هم اتفاق نمی‌افتد. آیا زندگی به همین روال ادامه پیدا می‌کند؟

محمد اکبری سال ورزایی

مکان در این داستان مختصر شده است به قهوه‌خانه طلادندان، خانه گدا، خانه درازغلام و خانه آقاکاس و در مجاورت اینها مرقد بزرگوار است. مرقدی که این افراد خلافکار بیشتر از همه در آنجا شمع روشن می‌کنند. از روستا در تمام داستان حرفی به میان نمی‌آید. نویسنده هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش را از کوچه پس کوچه‌های آنجا عبور نمی‌دهد تا خواننده لااقل با جغرافیای محل آشنا شود. خانه‌های شخصیت‌های داستان چندان از یکدیگر دور نیست. تنها موردی که راجع به روستا از نویسنده چیزی می‌شنویم در ص100 است: «آبادی تمام شده بود و مانده بود کوره راهی که سر می‌خورد توی بستر ماسه‌ای سپیدرود. صدای اردک و غاز از لانه آخرین خانه ده بلند بود.» پس معلوم می‌شود که این چند خانه بیرون از روستا قرار دارند و صاحبان‌شان به علت افعال نامبارک و خلاف‌شان خود را از جماعت کنار کشیده‌اند. اتحادی نامیمون و عجیب اینجاست که هیچ‌کس از اهالی روستا انتقادی بر کار آنها ندارد، چون اصولا پیدای‌شان نیست.

نویسنده در همان اوایل رمان شخصیت‌ها را که بار داستان بر دوش آنها گذاشته شده است معرفی می‌کند: «من تو را با بدبختی بزرگ کردم. مثل خیلی‌ها می‌توانستم زن بگیرم این‌جوری با فلاکت زندگی نکنم توی قهوه‌خانه. از کاسی و از گدا و از درازغلام دوری بکن. اینا تخم جنند.» در ابتدا خواننده فکر می‌کند نویسنده دوربینی را برشانه‌های ستار سوار کرده تا به وسیله او گوشه کنار را نشان دهد اما حدسش به واقعیت نمی‌پیوندند. می‌بیند که این نویسنده است که به عنوان دانای کل این کار را برعهده گرفته است. در این فصل می‌فهمیم که ستار پسر طلادندان با دیگران فرق دارد. وزرایش را برای شرط‌بندی به جنگ وزراها می‌کشاند. درس خوانده است، اکنون کلاس 12 طبیعی، روی رشته طبیعی تاکید می‌شود، انگار الزاما باید از رشته ریاضی و ادبیات بهتر باشد. دختری را دوست می‌دارد به نام مرجان که سوم راهنمایی است. بعد می‌فهمیم که ستار از نظر شخصیتی آش دهان سوزی نیست، چون دختر را حامله کرده است و بعد بی‌ارادگی دختر که خودش را بدون هیچ گروگیری تسلیم کرده است و این‌گونه داستان به سوی فاجعه پیش می‌رود.

طلادندان پدر ستار قهوه‌خانه دارد. شب تا صبح بساط قمارش رو به راه است و از مردم بدین خاطر شیتیل می‌گیرد. باز هم در اینجا نویسنده هیچ صحبت یا توصیفی از آیندگان و روندگان نمی‌کند. خواننده نیز هیچ‌گاه به این درک نمی‌رسد که آیا رفت و آمدی در قهوه‌خانه هست؟ او با پسر شازده، مالک عمده آن نواحی، دوست است. پسر شازده خانی است مهربان. هر کار که می‌کند از سر انسان‌دوستی است. حتی قدم رنجه می‌کند و به پاسگاه می‌آید و ضامن ستار می‌شود و او را از زندان نجات می‌دهد. نویسنده جهت معرفی آقاکاس و درازغلام و گدا برای هرکدام فصلی جداگانه تدارک دیده است اما برخلاف نویسندگانی چون فاکنر و چوبک قهرمانانش را به تک‌گویی یا مونولوگ وانمی‌دارد، بلکه خود زحمت آن را می‌کشد که نمی‌توان عیب و ایرادی بر آن متصور شد. این شخصیت‌ها از نظر جامعه‌شناسی ضد و دشمن جامعه‌اند. آقاکاس جنون گاودزدی دارد، کارش این است که در آبادی‌های اطراف سروگوش آب دهد تا گاوی مناسب دزدی پیدا کند. بلافاصله درازغلام و گدا را با خود همراه می‌کند و آنها هم بدون هیچ‌گونه اعتراضی با او همراه می‌شوند. در این میان معلوم نیست که این گاوها چگونه به فروش می‌رسند، یا اگر می‌کشند این همه گوشت را کجا انبار می‌کنند تا فاسد نشود. یکی، دوبار صحبت از دوشنبه‌بازار به میان می‌آید. اما مگر «کور بازار» است؟! به این آسانی؟! آیا صاحبان این گاوها -که در فارس هر گاو مساوی است با زندگی یک خانواده- آنها را نذر کرده‌اند که هیچ کجا به دنبال‌شان نمی‌گردند؟!

ستار هم‌داستان آنها نیست و به دست‌شان کشته می‌شود. آنها حتی دو تیلر شرکت برنجکاری دولتی را می‌دزدند و آب از آب تکان نمی‌خورد. در صورتی که در یک روستا همه از حال و روز یکدیگر باخبرند، اما ژاندارمری کاملا منفعلانه با قضیه روبه‌رو می‌شود و خواننده به کل وجودشان را احساس نمی‌کند. در بعضی از جاها شخصیت‌ها مرتب دچار کابوس می‌شوند. البته این کابوس ها در بیداری نیست و همین کابوس‌ها نقطه قوت داستان است.
تنها کابوس مرجان پس از دیدن جنازه ستار در روز و بیداری اتفاق می‌افتد. نویسنده در توصیف طبیعت، آب و هوای بارانی، ابر و مه و سپیدرود بسیار زیبا عمل کرده است. خواننده حتی صدای غرش توفنده سپیدرود، صدای غازها و لک‌لک‌ها را به خوبی احساس می‌کند. نقش خرافه در این رمان خیلی پررنگ است. جن‌ها در جای جای رمان می‌لولند. آن‌قدر شمع برای بزرگ آقا روشن کرده‌اند که شره کرده و از سکو پایین می‌ریزند. آنها شمع را برای این نذر می‌کنند که بتوانند با گاودزدی صحیح و سالم بازگردند و دستگیر نشوند.

آدم‌های این داستان جمع اضدادند. به خانواده این چند نفر نگاه کنید. گدا دختری معصوم دارد و زنش در تمام کارهای خلاف همراهش است و خودش دزد است. طلادندان بساط قمار دارد و تریاک و مشروب می‌فروشد اما پسری همانند ستار دارد. آقاکاس آمعجونی دیگر است، مغز متفکر این گروه.
«قدری نفت ریخت و آتش الو گرفت.» در شیراز آتش و الو را یکی می‌دانیم. چطور آتش الو می‌گیرد؟! این ایرادی است جزیی که در مقابل نثر چکشی و بریده بریده و زیبای کتاب هیچ است.
فکر می‌کنم این رمان جمع و جور به توصیف‌های زنده‌ای که درباره طبیعت دارد زنده است. اگر رمان وهم و ترس را به خواننده القا می‌کند همه از صدقه سر توصیف‌های جاندار طبیعت است. مطمئنم که محمد اکبری در آثار دیگرش فقط مفتون حوادثی که اتفاق می‌افتد نشوند، به حواشی آن حادثه‌ها هم دقت نظری بیشتر داشته باشند تا نوشته‌های‌شان باورپذیرتر شکل گیرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...