این سفرنامه در چارچوب ادبیات مهاجرت، یعنی در مقوله ادبیاتی که نویسندگان راندهشده از آلمان هیتلری در غربت و مهاجرت نوشتند، خیلی پرآوازه نیست، چونکه به جزئیات زندگی مردم آلمان در شرایط دشوار و وحشتآلود حکومت نازیها چندان نمیپردازد. از دید ادبیات هجرت رمان «مفیستو»، اثر پسر ارشد توماس مان، یعنی کلائوس مان، همچنین داستانهای کوتاه برتولد برشت با عنوان «ترس و نکبت رایش سوم» شهرهترند... قاضی با انتخاب «دون كیشوت» گامی بسیار دلنشین و پربرکت در راه ترجمه برداشته است، شوخطبعی و طنز ذاتی او موجب
...
به روایت عشق ورزی ابن عربی به گالا در این رمان بسیار ایراد گرفتهاند؛ اعراب به نویسنده و ایرانیها به منِ مترجم... اشاره شده که ابن عربی «ترجمان الاشواق» را به خاطر زیباییهای نظام سروده... علوان برای نگارش این رمان در دنیا تحسین شد و میدانیم که آبشخور رمان او متون صوفیه است... عرفان هنر است و کاربردی جز التذاذ ندارد. در طول تمدن اسلامی مهمترین هنر خود عرفان بوده است... آرای استاد شفیعی کدکنی سرشار از این مغالطات است
...
نوشتن برایم هم دشوار است و هم آسان... با آثار هنری، كتاب و آدمهای بینظیری هم برخورد كردهام اما در لحظهای اشتباه و هیچ اتفاقی نیفتاده است... كلاس درس پادزهری است برای داشتن سیاستمدارهایی كه داریم و اتفاقهایی كه در جهان اطرافمان روی میدهد.
...
بورسا یکی از آن صداهای معترضی است که شرایط بد دوران خودش را در سرزمینش فریاد میزند... بورسا و کافکا بسیار به همدیگر شباهت دارند... هنرمند لهستانی حاضر است هر درد و بیماریای داشته باشد اما لهستانی نباشد... اثری که حالا پیش روی ماست عصاره تفکر خام یک انسان است... در ایران همه دوست دارند در کمترین زمان بیشترین سود را از ترجمه اثر ببرند... سراغ نویسندههایی میرویم که قبلا معرفی شدهاند و فروش آثارشان در ایران تضمین شده است.
...
نویسنده جوان متهم است که با زن جوانی به نام کاتیوشا رابطه داشته و این رابطه موجب بیکاری زن جوان و روسپیگری وی شده است. با شهادت دروغ او و ارائه مدارک جعلی، زن جوان گناهکار و به سیبری تبعید میشود... سرگرمی روزانه این وکیل جمع آوری اثر انگشت های مردم شهر است؛ این سرگرمی او را قادر می سازد تا بدون تکیه به عقل و هنر وکالتش، ثابت کند این دوقلوها نمی توانند قاتل باشند.
...
شمس تبریزی وقتی به قونیه میرسد؛ همه به جز اندکی از فرزندان و یاران نزدیک مولوی او را ساحر و جادوگری خطاب میکنند که مولوی را سحر کرده است. ولی شفاک در کتابش ذکر میکند که جلال الدین رومی با تمام شهرتی که در علم و سخنوری داشته هنوز سوالی در زندگیاش مطرح بوده است که جوابش را تنها در ملاقات و معاشرت با شمس جستجو میکند.
...
آیات شیطانی را اول بار پنگوئن به سالِ 1988 چاپ زد... پوشیدنِ ردای تحقیق متدلوژیک بر اندامِ لمپنیزم، بسی موهنتر از دشنامی است که از دهانِ یک لمپن خیابانگرد بیرون میآید... فتوای قتل رشدی به دلیل "سابالنبی" صادر شده بود، نه بر مبنای ارتداد... آنهم در روزگاری که هر سریالِ تلویزیونی در هر شبکهای جرات میکند به مقدساتِ مسیحیت و سایرِ ادیان توهین کند...
...
مافیایی که پوزو تصویر میکند کمابیش همین است. مافیایی بد و شیطانی نیست. یک نظام است با تمام محاسن و مشکلات خود که در نهایت خواننده را به این نتیجه میرساند که این ساختار بسیار انسانیتر، عادلتر و پشتوانه محکمتری برای اعضایاش نسبت به جامعهی مدرن است... عشیرهها در تمام تاریخ و در تمام فرهنگها وجود داشت. یونانیان و رومیان باستان آن را داشتهاند. رومیان به آن "کلن" میگفتند. ایرانیان از دوران باستان تا پهلوی آن را داشتهاند. اعراب داشتهاند. چینیان داشتهاند.
...
به عنوان یک تفریح سالم، شب ها برگه های ثبت احوال شخصیت های مهم شهر را از بایگانی کش می رود و از آنها رونویسی می کند. شبی بر حسب اتفاق، برگه مشخصات زنی ناشناس را هم از بایگانی بر می دارد. وقتی مشخصات زن را می بیند ناگهان به این فکر می افتد که باید زن را پیدا کند... زن خودکشی کرده ...
...
اروپای پس از 1968، در دورانی که سرزمین بوهمیا تحت اشغال ارتش روس بود. در فصل آغازین، این واقعیت تاریخی از همه چیز مهمتر است و به تدریج پسزمینه میشود و زندگی اشخاص داستانی در جلو آن روی میدهد، مانند زندگی آن زن مهاجر چک به نام تامینا که سرانجام در جزیرهای میمیرد که فقط تعدادی کودک در آن زندگی میکنند... طی دویست سال اخیر، سار جنگلها را رها کرده است تا پرنده شهرها شود [...] اینکه بوهمیا تحت اشغال ملتها باشد یا اسلاوها [...] مشکل زمین نیست.
...
جوانی نسبتاً احساساتی و پرشور در خیابان به دختری برمیخورد که در او تأثیری حاد به جا میگذارد. در آغاز، این ضربه صاعقهآسا از حدود طبیعی فراتر نمیرود؛ که فردی یکه و تنها در حضور موجودی دلپذیر، که با لذتی خاص به سخنانش گوش فرا میدهد، احساس میکند. لیکن، پس از چند دیدار شبانه، که در آنها این دو جوان فقط به سخن گفتن با یکدیگر میپردازند، مرد میبیند که عشق افلاطونی او در تبدیل به طلب جسمانی شده است.
...
داستانی عشقی از سالهای جنگ جهانی دوم است. در کانون ماجرا جمیله، دختر جوان قرقیزی، قرار دارد که همسر دوستنداشتنیاش، صادق، در ارتش شوروی خدمت میکند. راوی مستقیم داستان، سعید، برادر ناتنی و پانزده ساله صادق است که زن برادرش را میستاید و خود را حامی و مدافع او میشمرد. جمیله با دیگر زنان جوان روستا فرق دارد، خودآگاه، خودرأی و گاه نیز گستاخ است و به هیچوجه حاضر نیست خود را فقط یک مخلوق آماده به خدمت بداند...
...
چشمان مدفون شدگان میآید که ماجرای اعتصاب عمومی بزرگی است که به خلع دیکتاتور گواتمالا انجامید و ضربهای جدی به انحصار موز وارد آورد... موفقیت اعتصابیون به سرخپوستان مرده امکان میدهد که چشمان گشوده خود را ببندند، زیرا آنان، بنا بر افسانه مایا، چشمان خود را در گور خود تا زمانی که عدالت اجرا شود گشوده نگاه میدارند.
...
ابوطالب هنگام جنگ به اسارت آلمان افتاده، ولی توانسته بود بگریزد و در کنار پارتیزانهای یوگسلاوی مبارزه کند. حالا به یمن افتخارات جنگی برجستهاش میتواند پس از جنگ نیز به عنوان معلم کار کند. با این حال چند سال بعد، به علت یک ساعت درسی که طی آن صادقانه از حوادث و تجربیات جنگی خود برای شاگردانش صحبت کرد، علیه او خبرچینی میشود و دیگر اجازه تدریس به او نمیدهند.
...
مریم دختر نامشروع یک بازرگان افغانی است که جدا از پدرش زندگی میکند... مرگ مادر باعث میشود که پدرش وادار شود، مدتی کوتاه او را در جمع خانوادهی واقعی خود بپذیرد، ولی در نهایت پدر مجبور میشود که برای حفظ آبرو، دختر را به ازدواج یک مرد مسن دربیاورد... لیلا اما دختری کاملا متفاوت است، او دختر باهوش یک روشنفکر افغانی است. دست سرنوشت باعث میشود که این دو زن با هم همخانه شوند.
...
امیر با سختی بسیار، پسر خدمتکار و دوست دوران کودکیاش را از دست طالبان نجات میدهد و با خود به آمریکا میبرد و به فرزند خواندگی میپذیرد. پسرک که بخاطر صدمات زیاد روحی و جسمی، افسرده شده، گوشهگیر است و با کسی حرف نمیزند. بالاخره در یک جشن خانوادگی، زمانی که امیر به یاد کودکی خود و پدر پسرک، بادبادک هوا میکند، پسرک اولین قدمها را برای نزدیک شدن به خانوادهی جدیدش بر میدارد.
...
کشیشی او را به ناخدای یک کشتی تجارتی میفروشد. تا امریکا پارو میزند و مخفیانه از کشتی پیاده میشود. در کارخانه فورد به کار در خط تولید زنجیرهای میپردازد. با زنی روسپی به نام مولی آشنا میشود و بسیار زود «احساس اعتماد خاصی که در موجودات نگران جای عشق را پر میکند» نسبت به او پیدا میکند. این مولی، برخلاف زنان دیگری که شناخته است و سلین بیرحمانه خودخواهیشان را متذکر میشود، هیچ چشمداشتی ندارد.
...
روچستر پس از اندک زمانی شیفته جین میشود. ولی جین، درست وقتی که میخواهد با او ازدواج کند، متوجه میشود که او پیشتر ازدواج کرده است و همسرش دیوانه است و روچستر او را در همان خانه مخفی کرده است. روچستر از جین درخواست میکند که همراه او بگریزد، اما مربی جوان از این کشف وحشتناک دلشکسته شده است...
...
توماس جراح که دائماً در بند زنان مختلف است. در یکی از روزها ترزا را، که موجودی است شکننده و ظریف، در خانهاش میپذیرد... برای اینکه از ترزا جدا نشود، شغلی را که در خارج دارد رها میکند و به کشورش، که تحت اشغال روسها است، برمیگردد. در آنجا متهم و سرکوب میشود. شغلش را از دست میدهد و به یک تعاونی زراعی پناه میبرد. در آنجاست که در یکی از روزها همراه ترزا در تصادفی میمیرد... شخصیت دیگر رمان سابیناست، دوست هوسبازی توماس...
...
گیاهشناسی که شهرت جهانی دارد و پس از پانزده سال بیوگی و ماجراهای عاشقانه قصد ازدواج میکند... جذبه بن در برابر شانههای مردانه لایامون، تصور همسر آیندهاش در لباس مردانه، مانند آنتونی پرکینز، در روح است؛ صحنهای در رستورانی که گویی بن پذیرفته است نقش زن را ایفا کند، نوع این تمایلات را آشکار میسازد.
...
هاپکینز کشیش، تقریباً ناخودآگاه دل به عشق مری اسکادر جوان میسپارد. مرد جوانی که مری دلباخته اوست به سفری طولانی از راه اقیانوس میرود و گمان میرود که مرده است. پس مری با حس احترام و اکرام با کشیش عهد میبندد. اما جوان مفقود بازمیگردد و هاپکینز، که از واقعیت امر آگاه میشود، با فدا کردن خود مری را از قید تعهد رها میسازد...
...
زن، شکارچی زیبا را مأیوس میکند. تئا، که در ابتدا جوهر زنانگی معرفی شده است، به تدریج سخت و مردانه میشود... اوجی، پس از سفر پرماجرای مکزیک، دیگر آن پیکارو [ماجراجو]ی بیقید نیست. زمان استراحت و تأمل جای ماجراجویی و حرکت را میگیرد. اوجی یتیم، با دست کشیدن از مشارکت در طرح دیگران، میخواهد طرح خود را محقق کند: گردآوردن کودکان و مادرانی که پدرها رهایشان کردهاند.
...
الکس، قهرمان و راوی رمان، به اتفاق رفقای خود در بیرون از مرزهای قانون زندگی میکند و از بدی کردن و خشونت به آهنگ موسیقی لذت میبرند... در آزمایشهایی برای از میان بردن حالات ضداجتماعیاش از او به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میکنند. بر اثر اقداماتی برای شرطی کردن، «به اصطلاح معالجه میشود»... نویسندهای که همسرش بر اثر تجاوز دار و دسته الکس کشته شده است او را به فرزندی میپذیرد...
...
مدعی است که کتابش ترجمهای از یک متن عربی اصیل تألیف مورخی عرب به نام سیدحامد بن انجلی است... در سفیده صبح، مخفیانه و مسلح به نیزه و سپر، بر اسبش سوار میشود و از در پنهانی حیاط خانهاش به دنبال ماجراها سر به بیابان میگذارد... مسئول این دیوانگیها «کتابهای بیگناه» کتابخانه او هستند. در نتیجه، کشیش و دلاک، صورتی از آن کتابها برمیدارند، بنا به سلیقه شخصی خود و به مقتضای درک و میزان سوادی که دارند، برخی از آنها را از درافتادن به درون شعلههای آتش معاف میدارند و بقیه محکوم به سوختن میشوند.
...
اشرافزاده پیر شکست میخورد و محکوم به اعدام با گیوتین میشود. به یُمن گذرگاهی پنهانی، موفق به فرار میشود. اما در همین احوال یکی از هوادارانش برج بزرگ قلعه را آتش میزند که سه دختر به آن پناه بردهاند و نزدیک است که جلو چشم مادرشان هلاک شوند. لانتناک برای مساعدت به آنها از نجات جان خود چشم میپوشد و بدینگونه دوباره به دست انقلابیون میافتد... وقایع خونین انقلاب به برکت درستی برخی جبران میشود و ملت عواقب مبارزه را متحمل میشود.
...
خوب است یا بد است که آدم مادرش را ببوسد؟ دوستان همکلاسیاش برای این مسئله بیرحمانه او را اذیت و پریشان میکنند. آیا پارنل قهرمان رهاییبخش ایرلند است یا واقعاً مردی «گمراه» از گناه جسمانی؟ و خود پدر روحانیها چه؟ آیا بیگناهاند؟ میبینیم که نه. پس آنها پیش چه کسی اعتراف میکنند؟... عطر خرید و فروش چیزهای متبرک با بوی زن درمیآمیزد.
...
مکان حادثه زمان حال است؛ و موضوع اثر، سرگذشت خوراک ما از عصر حجر تا به امروز... کتاب آشپزی، در برابر پوچی افسانه پهلوانی مردان، تنها کتاب موثق تاریخ است... شجرهنامهای مربوط به آشپزی از طریق نه چهره زنانه درمیآمیزد که هرکدام با یکی از دورههای تاریخ، از عصر حجر و دوران قرون وسطا و باروک و عصر انقلاب و صنعت و جز آن تا به امروز، منطبق است
...
رابرت جردن آمریکایی داوطلبانه وارد ارتش جمهوریخواهان شده است... گروه تحت سلطه زنی به نام پیلار قرار دارد که مظهر اسپانیا و آزادیخواهی آن است... اما دختر جوانی نیز هست به نام ماریا که مورد تجاوز فاشیستها قرار گرفته و پیلار او را نجات داده است. جردن شریک زندگی چریکها میشود و به ماریا دل میبازد، مرگ بالای سر آنها چرخ میزند.
...
او را به کلینیک روانی دکتر استاوینسکی میبرند و آنجا تجسم اعدام یوشع را در خواب میبیند. وولاند و گروهش، اهریمنان عزازیل شهر مسکو را مغشوش میکنند و نقاب از چهره همه «محافظهکاران» برمیدارند و شرارتهای نهان را افشا میکنند... مارگاریتا که بدون عشق با شخص معروفی ازدواج کرده بود، مخفیانه به همسری او درآمده است. « آن زن او را به پیش میراند و برایش افتخار پیشگویی میکرد و، بدین ترتیب، او را مرشد نامید.»
...
در گوشهای وحشی و فلاکتبار از ناحیه آبروتسی، چند خانواده از دیرباز صاحب زمیناند که یگانه شکل ثروت است. این خانوادهها از راه خشونت و ریا و با همکاری حکومتهای پی در پی، طی قرون و اعصار، استیلای خود را بر کشاورزان فقیر، یعنی «کافونی»(4)ها که طبقهای جدا را تشکیل میدهند، حفظ کردهاند.
...
در کارگاه، در حالی که پرده نقاشی را در گوشهای نهاده است، با رنگها کار میکند. شخصیتها را از تابلو بیرون میکشد، از این کار لذت میبرد و نگران است، آنها را هرطرف میچرخاند و در پی کشف جوهر، حرکات و خصلت یگانه آنهاست... این کتاب کوچک یک بازی قایمموشک یا بهتر بگوییم بازی چشمبندی است. در اینجا نویسنده است که چشمانش را میبندد تا بگذارد شخصیتهایش بازی کنند و مخصوصاً آنها و خودش را فراموش کند
...
دومینیک زندگی بیحالی را با عشقی که برتران به او دارد میگذراند تا روزی که با لوک، عموی برتران، ملاقات میکند. دومینیک بیدرنگ در وجود او انسانی از جنس خود میبیند و همدستی آن دو تا جایی پیش میرود که به شکل رابطه درمیآید. فرانسواز، همسر بینقص لوک، در سکوت رنج میبرد؛ برتران خشمگین میشود و با دومینیک قطع رابطه میکند.
...
خردهمالکی اشرافی به نام چیچیکوف، تصمیم گرفته است ثروتمند شود... سرشماری دهقانان مرده سالی یک بار صورت میگرفت... با این حیله مالکان این زمینها میتوانستند از بانکهای دولتی پول قرض کنند... نمونههای منحصر به فرد انسانهایی پلید و دنی... از فکر اینکه دهقانان مردهاش را بفروشد و بیزمین بماند بر خود میلرزد... زندگی در چرک و کثافت را به پول خرج کردن ترجیح میدهد...
...
گریفین مشغول تحصیل در رشته فیزیک است. وسیلهای کشف کرده است که با آن همه بافتها و حتی یاختههای زنده را شفاف میگرداند... به عنوان عامل سرقتی که واقعاً مرتکب شده است شناخته میشود، ناگزیر پا به فرار میگذارد و هماندم به نامرئی بودن خودش متوسل میشود... کِمپ از وی میترسد و چون از طرز رفتارش دلخور شده است، پنهانی او را لو میدهد.
...
پدر و مادرش و سپس کارفرمایانش بیامان درگیر این مشغولیت پیش پا افتادهاند: اینکه چگونه با عایدی مختصر بسازند... انسان برای انسان مثل گرگ است. فردینان کمکم این را درمییابد. و هرگز فراموش نمیکند... خشمی کور آن نوجوان را از خود بی خود می کند. زنجیر می گسلد. پدر را به شدت می زند و خفه میکند، له میکند. بالاخره، همسایهها مهارش میکنند و پشت در بسته نگاهش میدارند. جای هیولا توی سوراخ است.
...
ویکنت مدرادو ترالبای سالم و سادهدل و پرشور به جنگ میان اتریش و ترکیه میرود و گلوله توپی او را به دو نیم میکند. و این «نیمه مداردو» است که به گونهای معجزهآسا، زنده به قلمرو خود بازمیگردد... تا اینکه «نیمه دیگر» او، که آن نیز پس از جدایی زنده مانده است، سرزده از راه میرسد. از آن پس نیمه «خوب» و نیمه «بد» با سلاحهای نابرابر باهم میجنگند.
...
فرمانده ارتباطات تزار است... افسر سابق گارد امپراتور که خلع درجه شده و در صدد انتقامجویی است، قبایل تاتار شورش کرده و پادگان ایرکوتسک را در معرض تهدید قرار دادهاند... به چنگ ایوان میافتد و چشمهایش را میل میکشند تا کور کنند ولی او خوشبختانه بینایی خود را حفظ میکند
...
زندانی، آنگاه که به سمت سکوی اعدام میرود، احساس خود را بر ما فاش میسازد تا به گفته خود، راه فراری بر اضطراب خویش بیابد و به این امید نیز که داستانش «روزی به کار دیگران آید». او به زبان زرگری مخصوص زندانها توجه نشان میدهد، به کشف نوشتههای کنده شده روی دیوارهای سلولش میپردازد، و از پیش لحظه مرگش را مجسم میسازد... هوگو از الغای محکومیت اعدام جانبداری میکند.
...
دختر کولی که پیش از دوره رشد کامل، زنی شهر آشوب شده است در دل همه و به ویژه در دل کلود فرولو، رئیس شماسهای نوتردام و مفتشی که نفْس شکنجهاش میدهد، و نیز در دل کازیمودوی مدهش، ناقوسزن کلیسا، گوژپشت فقیر و نیرومند مثل هرکول، عشق برمیانگیزد... فرولو که از راه ترحم کازیمودو را بزرگ کرده است، مأمورش میکند که دخترک را برباید... اسمرالدا متهم به قتل میشود.
...
یک معرکهگیرِ فیلسوف، یک هیولا با روح درخشان، یک دختر یتیم نابینا با معصومیتی خارقالعاده، یک دوشس منحرف، قهرمانان این رماناند... یک خانه به دوش عجیب، به نام اورسوس که مردمگریزی خوشقلب است، با گاری و خرس خود درهرجایی پرسه میزند. او با دو کودک رها شده برخورد میکند: یکی که به دست «کومپراچیکو»ها [خریداران بچه] معلول شده است و بر صورتش نشانی از یک لبخند دائمی نقش بسته است.
...
رمان پنج روز از زندگی هرتسوگ را نقل میکند: سفرش به مارتاز واینیارد، بازگشت به نیویورک، شبی هواجویانه با رامونای هوسانگیز، ملاقات با وکیل خود سیکین در دادگاه، سفر به شیکاگو، حادثه اتومبیل، اقدام به قتل و خلوت گزیدن در لودیویل. اما بخش عمده ماجرا در دنیای بسته وجدان او میگذرد: صحنههای فاجعهبار نزاع با همسرش، حرکات مضحک رقیب، بدبختیهای پدرش در امریکا و دورتر از آن تصویر پدربزرگش که در روسیه برجا گذاشتهاند.
...
ماجرایی عشقی میان او و یکی از همسایگان، ویکنت ژولین دو لامار، آغاز میشود. این اشرافزاده که مدتی پیش پدرش مرده است، به روستا پناه برده است و تصمیم دارد به دارایی خویش که بر اثر ولخرجیهای پدرش لطمه دیده است، رونق ببخشد... مرد به دست شوهری حسود کشته میشود... پل که تازه وارد هجده سالگی شده است به انگلستان فرار میکند و به زور از مادرش پول میگیرد...
...
اوست که شیرینیهای گولیادکین را میخورد؛ اوست که شوم و تهدیدکننده، در کوچه پسکوچه او را تعقیب میکند. بالأخره، مرد بیچاره را به دیوانهخانه میفرستند؛ در حالی که مثل همیشه شبیهاش در تعقیب اوست. اما این شبیه، به تدریج در پشت درشکهای که او را به دیوانهخانه میبرد محو میشود.
...
داستان شارلوت ریتنمیرو هری ویلبورن که همه چیز را فدا میکنند و سپس عشق را نیز از دست میدهند... داستان نافرجام عشاق و ماجرای حماسی «زندانی بزرگ محکوم به اعمال شاقه» در جریان سیل، برخورد هردو آنهاست با یک زن؛ تقریباً در یک سن... داوطلبانه به زندان بازمیگردد که در امان باشد.
...
کاترین که به بیست سالگی رسیده است، با جوان زیبا ولی ورشکستهای به نام موریس تاونزندآشنا میشود... دکتر که میداند دخترش معمولیتر از آن است که آتش عشقی حقیقی را برافروزد، نسبت به نیت موریس مشکوک است و گمان میبرد او بیشتر در طمع جهیزیه و پول است. پس کاری میکند که خواستگار متوجه شود جهیزیه کاترین فقط ارث ناچیز مادر اوست.
...
معشوقهاش، مارسل، از او حامله است و ماتیو به این سو و آن سو میرود تا برای سقط جنین پولی فراهم کند. ماتیو از او خسته شده است و به ایویش بیست ساله، خواهر شاگرد سابقش، بوریس، علاقه پیدا کرده است. اما ایویش با هوسبازیها و هرزگیاش او را سرگشته میسازد... دانیل برای کفاره گناهانش و نیز به انگیزه خودآزاری، بر آن میشود تا با مارسل ازدواج کند... زندگی آنها به طور همزمان در یک صفحه و حتی گاهی در یک جمله همراه اعمال و حرکات هیتلر و چیمبرلن و موسولینی و دالادیه بازگو میشود
...
خدمه کشتی «پکود»، که پایگاهش بندر ننتاکت است، به تعقیب والی میپردازد که معمولی نیست: ملوانانی که امکان داشتهاند این وال را در سفرهای پیشین ببینند آن را «موبی دیک» مینامند و یکی از ویژگیهای عجیب آن سفید بودنش است... در یکی از صیدهای پیشین، موبی دیک پای اهب را قطع کرده است و او از این حادثه تنفری تسکینناپذیر به دل دارد که تنها با صید و مرگ دشمن مخوف و بیرحم آرام خواهد گرفت.
...
نجیبزاده روستایی جوانی است سیساله که چندان بزرگتر از یک خرگوش بزرگ یا یک آدم کوچولو نیست با پاهای کاملاً بیصدا و بدنی پوشیده از موی بلند ابریشمین. او بورژوای سادهای به شیوه انگلیسی است که در رفاه و آسودگی و کممیلی نسبت به تلاش و با عادت به تنبلی درون خانهای زندگی میکند که نیاکانش به بهترین شکلی سامان دادهاند... گاندالف شنگول هم با آنهاست؛ جادوگری که با وجود بولهوسیهای بسیار دارای رفتار بابانوئل و بابا نخودچی است.
...
«ای کاش کتاب من به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر توجه کنی.... بعد همه چیز را بیشتر از خودت دوست میداری.»... جوانی را مخاطب قرار میدهد که «هنوز ملاقاتش نکرده است». به تقلید از تورات، او را ناتانائل مینامد پس برای او استادی میآفریند که او را "منالک" مینامد... «بکوش تا اهمیت در نگاه تو باشد تا در آن چیزی که مینگری»... رفیق، زندگی را آنچنان که دیگران به تو پیشنهاد میکنند نپذیر... مسئول همه بدیهای زندگی خدا نیست بلکه مردماناند...
...
مردی تنها به تمام معنا در هائیتی به دنبال عشق و ثروت (هتل قدیمی بدون مشتری که به او تعلق دارد) است... شکنجه در زندانها، مردمآزاری توتون ماکوتها [مأموران سرکوبی تحت فرمان دووالیه]، قطع ارتباطات تلفنی؛ چنین اوضاع و احوالی غیرعادی نیست، شقاوت جزئی از زندگی به شمار میرود... به آینده کمونیسم ایمان دارد، زیرا به نظر میرسد «این، به همراه دین، تنها راه حل ممکن باشد»
...
هر انسان عاشق یک جاسوس بالقوه است... خبرچین میشود و اطلاعاتی به شورویها میدهد. هنگامی که متوجه درز کردن اطلاعات میشوند به عوض کسل، دستیار او از سر اشتباه به قتل میرسد و کسل به کمک روسها به مسکو پناه میبرد و آنجا، مانند رابینسون کروزوئه، تنهایی را تجربه میکند... مرد عاشق «هرج و مرجطلبی است که بمبی ساعتی با خود حمل میکند».
...
آقای د. استاد زبانهای رومیایی و فرستاده جمهوریخواهان اسپانیایی است که برای سفارش زغال به انگلستان میآید؛ مأموریتی که فرستاده حزب مخالف نیز درصدد انجام آن است... به زنی به نام رُز کالن دل میبندد که بیشتر از سر ترحم است تا عشق. سپس در کنار خدمتکاری به نام الس امنیت ناشی از اعتماد متقابل را احساس میکند... قتل الس او را تغییر میدهد.
...
عضو سابق نهضت مقاومت فرانسه که به دست آلمانیها بازداشت و شکنجه شده پس از چندسال غیبت برمیگردد و نامزد سابق خود، نیکول، را پیدا میکند. اما پیر عوض شده است، ساکت و بیحرکت است... پس از ماهها درد و رنج که او را تبدیل به تفالهای از نوع انسان کرده بود، حاضر شده است که مردی را در کوره آتش بیندازد تا خود از آن نجات یابد.
...
ماری که مدت شش سال همدم او بود، ترکش گفته است تا با یکی از همان «کاتولیکهای متجدد و سرشار از آینده»، که از دستاندرکاران جلو صحنه است، ازدواج کند... او به نسلی تعلق دارد که اگرچه جوانتر از آن بودند که در آخرین دستههای هیتلری نامنویسی کنند اما در میان شعارهای ناسیونال سوسیالیستی بزرگ شدهاند. جامعه نو مرفهی که بر ویرانهها بنا شده است.
...
دسیسهای میچیند و دو قربانی دیگر آن را نیز درگیر میکند: سیریل میخواهد سسیل را بازیابد، و السا میخواهد پدر سسیل را بار دیگر به چنگ آورد. سسیل از آن دو میخواهد که تا میتوانند خود را با هم جلو چشمان پدر به نمایش بگذارند، و پدر نیز بسیار زود از دیدن معشوقه سابق خود رنجیده خاطر میشود و سرانجام به سوی السا بازمیگردد؛ اما آن ایشان را میبیند و بیدرنگ خانه را ترک میکند.
...
زنی چهل و هشت ساله که پس از دوران کودکی نسبتاً بورژوایی و ازدواجی ناپایدار با یک افسر جزء در 1941، که سه روز دوام یافت! اکنون تنها و تقریباً فقیر در ساختمان محل تولد خود زندگی میکند...او مانند «روح زیبای» متجددی، به رغم همه چیز در رابطهاش با راحیل، راهبه یهودی، یا با بوریس، اسیر جنگی روس که تنها عشق زندگیاش باقی میماند، با کارگران ترک و جز آنها، تنها از «طبیعت» خویش پیروی میکند...
...
کارمندی دونپایه متوجه پارگی شنل کهنهاش میشود و آن را نزد خیاط میبرد و خیاط نیز به او میگوید که پارچه آنقدر پوسیده است که جای سوزن زدن ندارد... شبها چراغ روشن نمیکند، چند وعده غذا و بسیاری چیزهای دیگر را حذف میکند و... به هزار زحمت موفق میشود که شنل نویی بخرد... شنل را از او میدزدندو بر اثر این واقعه بیمار میشود و از شدت ناراحتی بالاخره میمیرد...
...
بیلی پیلگریم شخصیت اصلی رمان که تصادفاً در بمباران زنده مانده در یک لحظه در دفتر کار یا خانهاش نشسته است، لحظه بعد خود را در درسدن مییابد و به لحظه بعد در سیاره ترالفامادور... آنها با دانش مختصر و آرامبخش ترالفامادوری خود درجواب همهچیز با سادهدلی پاسخ میدهند: «بله رسم روزگار چنین است»... درباره یک کشتار هیچ چیز عاقلانهای برای گفتن وجود ندارد.
...
هوور، که به بیلی پیلگریم در سلاخخانه شماره 5 شباهت دارد، مردی است ثروتمند؛ اگرچه از درون شکسته است... در 1979، جایزه نوبل را در پزشکی دریافت میکند... نگرش او به انسانها، همانطور که به طوطی محبوبش میگوید، این است که «ما همگی هلیوگابالوس[امپراتور روم] هستیم!
...
دوران کودکی نویسنده تا ملاقات او با آلکسیس زوربا... کودکی و نوجوانی، برای نویسنده، دوران آگاهی یافتن از ریشههای عمیق خود است، ریشههای منِ درون و ریشههای نژادی، کرتی بودن، پیش از هرچیز، خواستار ارزشهایی است که بهای زندگی را به دست میدهد: آزادی، افتخار، حرمت؛ و این خواستن، در صورت لزوم، به قیمت زندگی آدمی تمام میشود.
...
لودویک یان، که به دلیل شوخی سادهای از حزب و دانشگاه اخراج شده و مجبور شده است که شش سال تمام در معادن زغالسنگ کار کند، پانزده سال بعد وقتی با هلنا زمانووا، همسر رئیس سازمان حزبی دانشکده، روبرو میشود، گمان میکند فرصت انتقام را به چنگ آورده است ... لودویک آن زن را فریب میدهد و در اختیار میگیرد، اما به زودی خبردار میشود که شوهر او دیگر با زنش زندگی نمیکند.
...
لوتیری، کشتیبانی کهنهکار، صاحب یکی از نخستین کشتیهای بخاری، به نام دوراند، است که در خط کشتیرانی سن مالو و گرنزه کار میکند؛ صیادان و جاشوان به این رقیب خطرناک با نظری ناخوش مینگرند... وی ازدواج با برادرزادهاش، دختری فریبا به نام دروشت، را جایزه کسی اعلام میکند که ماشینهای هنوز سالم را نجات دهد. صیادی ناشناخته پیش قدم میشود... دروشت عاشق یک کشیش پروتستان جوان، به نام اینزر است.
...
یک بار در نبرد اوسترلیتز زخمی شده است، به کانون خانواده باز میگردد؛ همسرش مرده است و او عاشق ناتاشا راستوف میشود که دختری است بسیار جوان و سرشار از احساسات... فرزند نامشروع کنت سیریل بزوخوف است، پس از مرگ پدر صاحب ثروت هنگفتی میشود که راه بهرهبرداری از آن را نمیشناسد... هنگامی که ناپلئون وارد مسکو میشود، بزوخوف چنین میاندیشد که سرنوشت او را برای کشتن آن جبار برگزیده است.
...
آلکسی ایوانویچ به سر میز قمار بازمیگردد و این دفعه پول کلانی میبرد؛ اما به سبب تقصیر پولینا، که غرورش او را از کوره به در میبرد، یا به خاطر مزاحمتهای بلانش، که از هیچ فرصتی برای خالی کردن جیب او غفلت نمیورزد، دوباره میبازد و به خاک سیاه مینشیند... «بابوشکا» پیر مطلقالعنان و لجوجی است که خودش را در پایان زندگی گرفتار عشقی کرده است که گذشت در کارش نیست: قمار.
...
مسئول این توطئه ملکه برانژر، همسر ریچارد است. دشمنان با استفاده از غیبت کوتاه سر کنت، بیرقی را که مسئول حفظ آن بود پاره پاره میکنند. کنت به یاری پزشکی عرب که کسی جز امیر نیست، از مرگی که ریچارد بدان محکومش کرده بود نجات مییابد. امیر به او لباس میدهد. پزشک دروغین به نفع کنت مداخله میکند و موفق میشود که او را به نام برده با خود ببرد. صلاحالدین ـ پزشک ـ با او رفتاری انسانی پیش میگیرد و سر کنت را در لباس بردهای مغربی به نزد ریچارد باز میفرستند.
...
الیور از نوانخانه میگریزد و روانه لندن میشود... رئیس این دار و دسته دزدان فایگین پیر است، یهودی دزدی که پناهگاهش خانه بزرگ ویرانهای در محلههای فقیر نشین است. اعضای عمده این دار و دسته عبارتاند از: بچه جیببری که معروف به داجر تردست است؛ دزدی به نام بیل سایکس که به خانههای مردم دستبرد میزند و حقیقتاً انسان وحشی و حیوانصفتی است، دختری به نام نانسی که دوست همین بیل سایکس است، چارلی، بیتس، و نوا کلیپول ترسو.
...
دوشیزه واندرلی به دیدن کارآگاه سام اسپید میآید و برای پیدا کردن خواهر جوانش، که به همراه شخصی به نام ترزبی ناپدید شده است، دستمزد کلانی به او میپردازد. اما، همان شب مایلز آرچر، شریک اسپید، که مأمور تعقیب ترزبی است، کشته میشود و جسد ترزبی را هم مثل جسد او پیدا میکنند... اسپید، که معشوق آیوا آرچر است، مدرکی برای اثبات عدم حضور خود در محل وقوع جرم ندارد.
...
تنها و در حدود پنجاه ساله است که روزی، در یک شهر بزرگ، در خانهای بورژوایی، اتاقی اجاره میکند. او رفتاری درست دارد، اما... موتسارت و گوته را میبینیم که از دیار بالا ناظر سقوط قهرماناند و وجود جهان هنر را، که آرامش در آن حکمفرماست، به او یادآوری میکنند.
...
اعترافات یک موسیقیدان است، به همان گونه که روسالده، رمانی که در بازگشت از هند نوشته شد (1914)، اعترافات یک نقاش است، و این دو اثر مکمل یکدیگرند. موسیقیدان با شکستی دردناک رو به رو می شود: او، برای از دست نرفتن یک دوستی، از آن کس که دوست میدارد دست میکشد. اما نقاش موفق است: با کسی که انتخاب کرده ازدواج کرده است و از او فرزندی دارد. ولی این خوشبختی ظاهری است
...
شرحی است از زندگی در یک خانه روس در رژیم تزاری و در اواخر قرن نوزدهم. نیکیتا فرزند مالکی در اراضی حوزه ولگا است. نویسنده با دقت زیاد به تشریح روحیه کودک پرداخته است، به بازیهایش و مسائل مورد علاقهاش و تخیلات و نخستین عشقهایش، و سپس به روحیه کودکان دور و بر او؛ خواه مثل خود او فرزند ملاکین باشند یا بچههای خردهمالکان دهات اطراف.
...
مردی زندگی گذشته خود را برای مخاطبی ناشناس شرح میدهد، تنها او حرف میزند، از مخاطب نه صدایی شنیده و نه چهرهای دیده میشود. مرد سخنگو خود را ژان باتیست کلامانس مینامد... شبی فریاد زنی را می شنود که خود را در رود سن افکنده است ولی به آن جواب نداده و بی توجهی میکند... اکنون در محلههای پست و بدنام آمستردام «قاضی تائب» شده است.
...
چهار اصیل زاده از تفنگداران لوئی سیزدهم هستند که دوستانی صمیمی و جداناشدنیاند. آتوس که به دلیل ازدواج با زنی ماجراجو از ناچاری تفنگدار شده است. پورتوس غولپیکری است خوشقلب و خودنما. آرامیس که ماجرایی عشقبازانه موجب سلب رسالت دینی از او شده است. دارتانیان که مردی است شهرستانی، باهمت و حیله گر با پساندازی ناچیز که با میلادی، نخستین همسر آتوس و جاسوسه کاردینال درگیر می شود.
...
ایلیا، پاشکا و یاکوب مادر ندارند و پدرانشان جنایتکارند... از سر حسادت نزولخوار پیری را کشته است... در رؤیای شعر و عشق است، اما بر سر راه خود فاحشهای بیش نمییابد... دختر جوان سالم و فعالی به نام سونیا افق تازهای به آن محرومان مینمایاند و آنان را، با وجود گذشتهشان، در همان راهی قرار میدهد که در نظر داشتند...
...
بدون خودنمایی و ابراز احساسات، خود را در خطر مرگ قرار میدهند؛ زیرا به دیدن مرگ عادت ندارند، چنانکه به زیستن نیز عادت نکرده بودهاند. فقط «همدردی» است که آنها را به عمل وا میدارد. آنها به تجربه میدانند که «آنچه طبیعی است، میکروب است. چیزهای دیگر، مثل تندرستی، درستکاری، پاکی، مولود اراده است؛ ارادهای که نباید هرگز توقف کند.»
...
در دهکدهای دورافتاده در کلمبیا، برادران ویکاریو به هر کسی که مایل به گوش کردن به حرفهایش باشند، اعلام میکنند که قصد دارند، برای حیثیت خود، سانتیاگو نصر، پسر یکی از تاجران ثروتمند عرب را، که به گفته آنها از خواهرشان هتک حرمت کرده است، بکشند... آنخلا در زیر فشار سوالها و ضرب و شتم کینه توزانهی مادر، نام مقصر را بر زبان میآورد.
...
قهرمان ماجرا، شخصیتی واقعی است که با نام اصلیاش در رمان آمده است و خود ماجرای استثناییاش را برای نویسنده نقل کرده است. خلبان آلکسی مرسیف را هواپیماهای شکاری آلمانی تعقیب میکنند. هواپیمایش را میزنند و دو پای خلبان بر اثر سقوط میشکند. مرسیف به روی زانو میخزد و در حال مرگ از گرسنگی و خستگی، تنها به پایداری اراده شگرف خود میکوشد تا به صفوف روس برسد. پس از هجده روز رنج موحش، دهقانانی پیدایش میکنند.
...
ژینای بسیار زیبا که بیوه مانده است، با نخستوزیر شاهزاده پارم، آشنایی پیدا کرده و برای حفظ ظاهر، با دوک دو سانسورینای پیر ازدواج کرده است ... فابریس جوان، اکنون که راه افتخار نظامی به رویش بسته شده است، در چنین محیطی، برای همراهی جاهپرستی عمهاش، آماده پیش گرفتن راه کشیشی میشود و معاون اسقف پیر میگردد... پارم، تصویر کوچک بشریتی دستخوش فتنه و نفاق است.
...
بی گمان، تهمتی به یوزف کی. زدهاند زیرا یک روز صبح بی آنکه خطایی از او سرزده باشد، توقیفش کردند... در موقعیت متهمی است که تحت تعقیب است، ولی در عین حال آزاد است: می تواند به کارهایش بپردازد، ولی هر آن منتظر پاسخ دادن به احضاریههایی باشد که بعداً برایش خواهند فرستاد... به دادگاهی احضارش میکنند که جلساتش در آخرین طبقه ساختمانی تاریک و مخوف در محله فقیرنشین شهر برگزار میشود.
...
آن زیباجوی ظریفاندیش و منتقد مشهور ادبی که بر خلاف میل خود، برای شکار فک در اقیانوس آرام، به آن «کشتی جهنمی» سوار شده است، به ناچار تابع قانون جنگل می شود که تنها قاعده پذیرفته از سوی لارسن است؛ فیلسوف خودآموختهای که قدرت ابر انسانیاش و خواندن آثار داروین او را به «مرد عجیبی که به حکم تقدیر دریاها را درمینوردد» تبدیل کرده است.
...
داستان تلخ و فاجعهآمیز آدولف ورلوک، خرابکار حرفهای و جاسوس سفارتخانه... وینی برادری بسیار جوان دارد که دارای ذهنی عقبافتاده است و به این برادر که تنها شادی اوست، علاقهای عمیق دارد و صرفاً به منظور تأمین زندگی آرام برای همین برادر، تن به این ازدواج داده است... پس از هفتهها تشویش و دودلی تصمیم میگیرد که خود توطئه را عملی سازد، مقداری مواد منفجرکننده در اختیار ورلوک میگذارد.
...
به همراه سه نفر دیگر، بر تنها قایق موجود سوار میشود و کشتی را با هرچه در آن است رها میکند... او را به پاتوزان، جزیرهای دورافتاده در مجمعالجزایر مالزی میفرستد... رهبری حزب دورامین، دوست قدیمی اشتاین را به عهده میگیرد و موفق میشود علی را، که مردی طماع است، شکست دهد و اعتماد بومیان را به دست آورد... عشق در وجود بیژو، دختر یک مالزیایی، به او لبخند میزند...
...
از آوریل تا ژوئن 1858، توقف کوتاهی در کارتاژ میکند. به محض بازگشت به کروآسه، یادداشتهای سفر خود را با این جمله دعایی ختم میکند: «بگذار تا همه کارماهای طبیعت که به دعا خواستهام، در وجودم راه یابند و از کتابم بردَمَند.»... وی حتی چهارده بار، یک قطعه را بازنویسی کرده است... شبانه به کارتاژ رخنه میکند و در معبد، چادر تانیت، الهه قمری را میرباید؛ سپس خود را به آن دختر جوان نشان میدهد و چادر مقدس را، که به اعتقاد کارتاژیان سرنوشت شهر به آن وابسته است، برمیدارد و فرار میکند.
...
ولادیمیر به راهزنی میپردازد و پلیس نمیتواند دستگیرش کند... راهزن جوان به خانه کیریل، که خود شخصاً او را نمیشناسد، حمله نمیکند زیرا دلباخته ماشا، دختر اوست. و هرچه پیرامون ماشا است برای او مقدس میشود. ولادیمیر خود را به صورت معلم درمیآورد و موفق میشود که به این خانه راه پیدا کند و دل دختر جوان را برباید.
...
در حدود ده مرد، در اجرای اوامر دو درجهدار خرفت و میخواره که مدام ناسزا نثار آنان میکنند، بارها و بارها دور حیاط بزرگ غمافزایی که درست سنگفرش نشده است و باد و باران در آن هیاهو به راه انداختهاند، میدوند. چون سرجوخه رهایشان میکند، به اسطبلی پناه میبرند. و پس از آنکه خیس و سراپا گلآلود، سرانجام به دسته قراولان میرسند، دیگر وقت بیدارباش است.
...
از سوراخ کلید، خدمتکارشان را که مشغول حمام کردن است نگاه میکند. دلش میخواهد داخل شود... به زحمت نوزده سال دارد که انقلاب سوسیالیستی و وحشت بر کشور او سایه میگسترد. آیا همین انقلاب نیست که با خشونتهایش به او امکان میدهد که از دایرهای که مادر به دورش کشیده است فرار کند و بالاخره وارد «زندگی حقیقی» شود...
...
آرنه ساکنوسم، کیمیاگر ایسلندی قرن شانزدهم، شرح میدهد که چگونه از طریق یکی از دهانههای کوه آتشفشان خاموش اسنِفِلس در ایسلند تا مرکز کره زمین پیش رفته است. پروفسور لیدنبروک، بیآنکه لحظهای را هدر دهد گروهی را برای سفر اکتشافی آماده میسازد...نبرد مرگ و زندگی میان دو دایناسور؛ برخاستن توفان و غرق شدن کلک آنها؛ کشف سنگواره انسان دوره چهارم زمین شناسی...
...
دنیایی در دنیاست: به گفته پرک، ساختمانی «که نمای آن را برداشتهاند». همه آنچه در هریک از اتاقها روی میدهد دیده میشود... داستان لهستانی زیبا؛ داستان جواهرفروشی که سه بار به قتل رسید؛ داستان گیاهشناس سرخورده؛ داستان مرد زینساز، خواهرش و شوهرخواهرش؛ داستان زینساز اشچیرک؛ داستان مشتزن سیاهی که یک مسابقه هم نبرد...
...
به همراه دوست خود، به تصادف به خانه ییلاقی زنی به نام لازونسکایا میرسد. زن با کلمات سحرآمیزش میهمانان خود را مسحور خود میسازد... با آنکه بنا بود تنها یک شب در خانه او بگذراند، چندین ماه مهمان او میشوند... رودین همچنان یکی از بارزترین نمایندگان افراد «عاطل» و «سربار جامعه» است
...
کاتیوشا، که ارباب جوان او را فریفته و سپس رهایش کرده، چون بر اثر مرگ فرزندش نتوانسته است خود را کنترل کند به فحشا تن میدهد. هیئت دادرسان، که از قضا فریبدهندهی او، نخیلودوف، نیز عضو آن است، وی را به این اتهام ناروا که یکی از مشتریان خود را مسموم ساخته، به زندان با کار محکوم میسازد... تا سیبری به دنبال محکوم میرود، به این نیت که با وی ازدواج کند؛ لیکن، دختر نمیپذیرد.
...
رشتهی این زندگی آمیخته به عشق و محبت با ازدواج بیوهی جوان با آقای موردستون سنگدل، گسسته میشود؛ این مرد، به تحریک خواهرش، سرانجام باعث مرگ پیشرس همسر جوان و سادهدل خود میشود... دیوید دوران آموزشی را در کنتربری، در دفتر وکیل مدافعی به نام ویکفیلد، پی میگیرد که اگنس، دختر ناز و تیزهوش او در زندگی اش وارد میشود.
...
لویز را به ازدواج با کارخانهداری خسیس و حقهباز به نام جوسایا باندربی وا میدارد که سی سال از او بزرگتر است و خلق و خویی بس خشن دارد و از آن قماش آدمهایی است که تمدن صنعتی به وجود میآورد... میخواهد به برادرش، که تنها کسی است که دوست دارد و کارمند باندربی است، کمک کند. سیاست بازی بیرحم که به چیزی اعتقاد ندارد، به نام جیم هارتهاوس، به کوکتاون میآید و با استفاده از زندگانی توأم با ناکامی لویز، سعی میکند که او را فریب دهد.
...
در میان سختترین موقعیتهای ناشی از جنگ، هرگز طنز را فراموش نمیکنند... این مردان ستایشانگیز از پارهای جهات کودک ماندهاند، با همان چهره گلگون و شوق به بازی... گفتگوی انگلیسیها مثل بازی مشتزنی است. در این بازی اشاره به مسائل شخصی، مثل ضربههای پایینتر از کمربند ممنوع است؛ و هرکس که ضمن بحث احساسات به خرج دهد از چشم همه میافتد.
...
سرگرم نوشتن کتابی درباره زندگی مارکی دو رولبون، اشراف زاده پایان قرن هجدهم، است. شغلی را که در کامبوج داشته است به سبب خستگی از سفر و آنچه ماجرا انگاشته بود رها کرده است و با درآمد منظمی که دارد زندگی میکند ... بسیار تنهاست. گهگاه با «فرانسواز» ، مدیره کافه کارگران راهآهن به بستر میرود، اما علاقهای به او ندارد و با او کم حرف میزند. به این نتیجه رسیده است که دیگر نمیتواند به عقب برگردد و قاطی آدمهای دیگر شود.
...
تقریباً همهی قهرمانان رمان قزاقاند، به استثنای قهرمان اصلی، داویدوف، که یکی از آن بیست و پنج هزار کارگری است که حزب به روستاها فرستاده است تا دهقانها را برای ورود به کالخوز ترغیب کنند... دهقانهای «میانه حال»، در حال واگذاری اراضی و اموال خودشان به کالخوز، دودلی نشان میدهند و نهفتن بذرها و کشتن دامهایشان را بر واگذار کردن آنها به دولت ترجیح میدهند... شورشی در دهکده بر پا میشود.
...
استاد چریزه نجار تکه چوبی پیدا میکند که مثل کودکان میخندد و میگرید... جپتو هنوز کار ساختن دهان آدمک را تمام نکرده است که چشمها و دهان شکلکهای بسیار زشتی برای او درمیآورند... چون میخواهد او را به مدرسه بفرستد، قبای خود را میفروشد تا برای پینوکیو کتاب الفبا بخرد... پینوکیو برای تهیه بلیط نمایش کتاب خود را به چهار سکه میفروشد... در اینجا –دختر موآبی خفته است- که از غصه مرد- چون برادر کوچکش پینوکیو- او را ترک کرده بود.
...
مادام دوبوسئان، دوست باباگوریو، حامی و ولینعمت اوست. هوای ترقی و بیپروایی او در انتخاب وسیله وی را با نیروهای شیطانی جهان یار میسازد: او فاسق دلفین و شاگرد وترن است. لیکن، سرنوشت «پاکان» بهتر از سرنوشت «پلیدان» نیست: گوریو در بیکسی میمیرد؛ وترن دستگیر میشود... گوریو «مسیح پدری» است و وترن «ملک مقرب مغضوب».
...
وقتی توله است، توسط یک بومی سرخپوست گرفتار میشود و در ازای غذا و سرپناهی به خدمت او درمیآید... در ازای یک بطری نوشیدنی، به بیوتی اسمیت، فروخته میشود. مردی که سگها را به جان هم میاندازد و از این راه کسب درآمد میکند... قانونی که او آموخته بود، عبارت بود از اطاعت از قویتر و زورگویی به ضعیفتر.
...
بسیار دشوار است که چنین کتابی را در قالب یکی از انواع ادبی جا داد. حقیقت آن است که اولیس شکل هنری خاصی را برای نخستین بار ارائه میدهد که به طور یکسان هم به افسانه و مرثیه و حماسه و سرگذشت و تاریخ و تحقیق و هجویه و گزارش خبری تعلق دارد، و هم به حکایت خندهآور و درام و سالنامه و آواز مذهبی و موسیقی سمفونی و اپرا یا رساله درباره کیهانشناسی... اولیس نوعی نقیضهگویی یا روایت جدیدی از اودیسه هومر است.
...
اوژنی جوان را در برمیگیرد. اوژنی دختری است که زیبایی جذاب و روح نجیب و لطیفی دارد و حرص و طمع دو خانواده بزرگ وابسته به بورژوازی شهر یکی خانواده کروشو و دیگر خانواده دگراسن به امید ازدواج با این وارث بسیار توانگر باباگرانده در پیرامون او معرکهای به راه انداخته است... پسرعمو که یاد دخترک شهرستانی را در دل ندارد، به ازدواج متوسط مصلحتجویانهای کشانده میشود.
...
دو بوسکیه نیز مانند شوالیه آرزوی ازدواج با پیردختری به نام مادموازل کورمون را دارد که برای شوالیه ثروت و برای دو بوسکیه پروانه ورود به محافل اشرافی شهر و شهرت و آبرومندی خواهد آورد. وانگهی تنها این دو نفر خواستگار پیردختر نیستند، بلکه آتاناز گرانسون، جوان نابغه که هم هوشمند و هم عفیف است، عاشق زیبایی اوست، ولی با وجود اصرارهای مادرش، که چشم به مزایای مالی این ازدواج دوخته است، جرئت ابراز عشق خود را ندارد.
...
چون از وسعت کار نومید میشود میخواهد خودکشی کند. در این هنگام با شخصیت عجیب نیمه عتیقه فروش و نیمه جادوگری ملاقات میکند. این شخص تکهای چرم ساغری به او هدیه میکند که دارای قدرت برآوردن کلیه آمال و همه آرزوهای کسی است که آن را در اختیار داشته باشد. منتها در پی هر آرزویی که برآورده میشود سطح چرم کاهش مییابد و از عمر صاحب خود که تکه چرم نماد آن است میکاهد... نه واقعاً یک رمان، بلکه حکایتی است نیمه فلسفی، نیمه خیالی و تا حدی یادآور شیوه کار هوفمان است.
...
داستان به شکل دو نامه عرضه میشود. یکی از این نامهها، که نامهی بلندی است و تقریباً تمام رمان را میگیرد، اعترافنامه کنت فلیکس ، خطاب به کنتس ناتالی است. نامه دیگر که چهار پنج صفحه است جواب کنتس را تشکیل میدهد. این دو قهرمان در آستانه ازدواج با یکدیگرند... تصمیم میگیرد که سخت به عشق افلاطونی خویش وفادار بماند، اما مارکیزی انگلیسی، که زنی هرزه است، دلباخته او میشود و او را وادار به ترک این تصمیم میکند.
...
فریفته افسر جوانی به نام ویکتور، شده است. پدر دختر که نجیبزادهای پیر و بیمار است، از لطافت روح دختر خویش و ابتذال عمیق ویکتور آگاهی دارد. از اینرو، درصدد مخالفت با این عشق برمیآید. اما این مخالفتها بیهوده صورت میگیرد. چند ماه بعد، دختر و پسر با هم ازدواج میکنند. ناسازگاری خصلتهایشان او را سخت شکنجه میدهد و حتی جانش را هم به مخاطره میاندازد. وضع زمانی بدتر میشود که زن جوان، عشقی افلاطونی به یک بزرگزاده جوان انگلیسی پیدا میکند.
...
من غمنامهی نسلی را که روی در زوال دارد نوشتم. من هیچ نکوشیدم که عیبهایش را و هنرهایش را، اندوه سنگینش را و غرور آشفتهاش را، تلاشهای قهرمانانهاش را و درماندگیهایش را پنهان کنم... مردان امروز، جوانان، ما را زیر پا لگدمال کنید و پیش بروید. بزرگتر از ما و نیکبختتر از ما باشید... ژان مظهر نبوغی است که با همهی اشکال حقارت انسانی مبارزه میکند و برای پیش بردن موفقیت آمیز مقصود، همه گونه رنج و از خود گذشتگی را میآفریند
...
از کودکی همواره مترسک میسازد؛ بازیِ در ابتدا کودکانهی او نیز، همانطور که در مورد اسکار و طبلش روی داد، بسیار زود به هنر تبدیل میشود،..معرف «آن دسته از آرمانگرایی آلمانی است که در فاصله زمانی بسیار کوتاهی –و بیهیچ نشانی از فرصتطلبی - پی در پی کمونیسم و ناسیونال سوسیالیسم و مذهب کاتولیک و سرانجام مسلک ضدفاشیستی را نظریهای نجاتبخش مییابند.
...
دوشنبه شب بیست و ششم اکتبر در شهری ساحلی در شمال فرانسه، یکی از اعضای سازمانی سیاسی و مخالف دولت، به نام گاریناتی، میکوشد دانیل دوپون، استاد رشته اقتصاد ملی را به قتل برساند... این قتل نافرجام، نهمین قتل از مجموعه حملاتی است که علیه شخصیتهای متنفذ در محافل صنعتی، و نیز آنانی که دارای کارکردهای مهم اقتصادی – سیاسی هستند، صورت میگیرد...والاس بر آن است که هویت یک جنایتکار را کشف کند؛ در حالی که خود، بدل به آن جنایتکار میشود.
...
گاندالف خاکستری، کشف میکند که حلقهای که بیلبو با خود آورده و برای برادرزاده خود، فرودون به ارث گذاشته است در حقیقت «حلقه یکتا»یی است که بر همه حلقههای دیگر حاکم است، که سورون از چنگ شاه و مردم «سرزمینهای میانه» به درآورده... پیروزی آیزانگارد که در آن راه رفتن درختها نهتنها پرشکوه، بلکه تأثرانگیز و اندکی خندهدار است و باز هم آمیزهای ادبی از سبک شکسپیر است.
...
چرا زن جوانی که ماکسیم دو وینتر او را از مونت کارلو ربوده است، درقصر ماندرلی احساس خوشبختی نمیکند؟ در حالی که در مونت کارلو این زن خادمهی پیرزنی امریکایی متظاهر و سختگیر بود و حال آنکه اکنون مالک ملکی وسیع با خدم و حشم بسیار است و شوهرش عمیقا دوستش دارد؛ بیش از این چه میخواهد؟... اما میان آنها چیزی جز تنفر حکمفرما نبود.
...
راننده تاکسی از او پرسید «کجا میرویم؟» و ریش در اعماق وجود خود آرزو کرده بود که دیگر هرگز چنین سؤالی از او نکنند. در واقع، این مردی که میداند که «پاره» شخص دیگری است؛ چه روزنهای میتواند بیابد تا پس از مرگ آن دیگری زنده بماند؟ با ملاقاتهای منظم فرناندو پسوآ، که اجازه یافته است که تا نه ماه پس از مرگش با انسانها در تماس باشد، پاسخی به آهستگی شکل میگیرد.
...
زندگی دو خواهر، به نامهای داشا و کاتیا و عشقهای آنان... چهرههای داستانی بخش نخست کتاب یا میمیرند یا معلول و راهزن آنارشیست میشوند. تنها مهندس ایوان ایلیچ، که عاشق داشا است، پس از فرار از زندان آلمانیها به سن پترزبورگ بازمیگردد و سرانجام با زنی که سالهاست چشم به راه اوست ازدواج میکند... سالها سپری خواهد شد؛ جنگ و انقلاب هم سپری خواهد شد؛ آنچه دستنخورده میماند همان دل سرشار از عشق ماست.
...
شکنجههای طولانی که دو عاشق، یعنی یوهان و سوزانا را از هم جدا میکند... موریتس، که اصل آریایی دارد، اما در ابتدای کتاب یهودی تلقی شده است، گرفتار اردوگاههای نازی میشود، و از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر و از فراری به فرار ناموفق دیگر کشانده میشود...
...
هولدن کولفیلد، دانشآموز دبیرستان، از سنخ نوجوانانی است که از چندین مدرسه اخراج شده است؛ پیش از آنکه به خانه بازگردد و خبر ناخوش را به پدر و مادر خود بدهد، پس از ترک مدرسه، سه روز در نیویورک پرسه میزند و با ماجراهای ناگوار بیمایهای روبرو میشود. متوجه میشویم که در پی آن «بیمار» شده و در مؤسسهای اقامت کرده است که ماهیت آن مشخص نیست، اما یک «روانکاو» از او مراقبت میکند و او حکایت خود را مینویسد...
...
وقایع رمان در قرن شانزدهم میگذرد؛ قرن شمشیر و جنگ که هر کس که در خور نام انسان است در حال پیکار است... با دو پسرش اوستاپ و آندری به اردوگاه قزاقها در «سخ»، واقع در جزیرهای در رود دنیپر، میروند... یهودیها کلیساهای ما را به اجاره میگیرند و کاتولیکها مسیحیان ارتدوکس رابه ارابه میبندند، چطور میتوان در سرزمین روس این همه از دست کفار شکنجه دید و تحمل کرد!
...
قیام حقوق بگیران و فشار به جامعهای که یک لحظه از هم میپاشد و در یک کلام، مبارزهی سرمایه و کار... یکی از پسران ژروز که در کارگاه راه آهن کار میکرد، به جرم کشیده زدن به رئیس خود اخراج شده است... عصیان میکند. جزوهها و کتابهایی میخواند و پارهای از نظریهها را تحلیل نکرده میبلعد و مبارزه با شرکت معادن را سازمان میدهد. او یک صندوق کمک تأسیس میکند. اما، پیش از آن که سرمایهی کافی برای پایداری معدنچیان جمعآوری شود، با شرکت خود اعتصاب را بر میانگیزد.
...
هامبرت تا پایان عمر داغ عشق کودکانهای در سینه دارد و آن عشق به آنابل است: دختر کوچکی که در ساحل جنوبی فرانسه در آبهای مدیترانه آبتنی میکرد و در چهاردهسالگی به بیماری تیفوس در گذشت و باعث شد که همبرت نتواند به والچکا، زن اولش، دل ببندد. دوری از وطن و افزایش سن و اهریمن درون، همه دست به دست هم میدهند تا نگذارند که او در راه راست بماند. همینجاست که لولیتا وارد زندگیاش میشود.
...
آنژلیک فرزند نامشروع یکی از روگونها است که به پرورشگاه بچههای سرراهی سپرده شده است... زن و شوهری به نام هوبِر او را به فرزندی میپذیرند... نقاش بزرگزادهای است که بر اثر یک سرخوردگی به این سلک درآمده و اسقف شده است. اسقف، به سبب تفاوت طبقه اجتماعی، با ازدواج با او مخالفت میکند و او از این بابت سخت میرنجد و بیمار میشود.
...
مادری جاهطلب به نام ماریا آلکساندروونا، دختر زیبای او، زینا، یک شاهزادهی پیر نامتعادل، اما پولدار و مردی که خواستگار زینا است، شخصیتهای اصلی داستان را تشکیل میدهند. مادر میخواهد دخترش را به ازدواج شاهزادهی پیر درآورد؛ در حالی که خواستگار دیگر، موفق میشود که شاهزاده را متقاعد سازد که در عالم رؤیا از زینا خواستگاری کرده است. «عمو» واقعاً باور میکند که خواب دیده است...
...
هرزهخویی است وقیح که همچون خدمتکار در خانه پدر به سر میبرد و برای تربیت دیگر فرزندان سرمشقی نامبارک است... آلیوشا یگانه فرزندی است که هرچند گاهی بذرهای «جنون جنسی» کارامازوفها در او جوانه میزند، اما ظاهراً از عیوب پدری معاف است؛ وی در سایه کشیش پیر و در جوی به شدت دینی پرورش یافته است... ستوان میتیا، برادر ارشد، جوانی است سریعالتأثر و سرشار از عواطف افراطی و متضاد: مغرور، سبع و سنگدل، شهوی و در عین حال جوانمرد... میتیا عاشق کاتیا، دختر مافوق خویش است...
...
میشکین در خانه اپانچین بار دیگر سخن از ناستازیا فیلیپوونا میشنود و خبر مییابد که گانیا، منشی ژنرال، برای ازدواج با ناستازیا، در ازای جهیزیهای که «ولینعمتش» به وی وعده کرده، آماده میشود. پیوندی نهانی پرنس جوان را به سوی این زن ناشناخته میکشاند، زنی که وی او را قربانی شرایط و مقتضیات میپندارد... گانیا موجود پستی نیست، لیکن مردی جاهطلب است که به دلیل مزایایی که از این ازدواج برای وضع شغلی او حاصل خواهد شد در هوای آن است.
...
ویلیام باسکرویل، کشیش فرانسیسکن مأمور میشود تا در دیر عظیمی که دارای کتابخانهای به شکل هزارتوست میان مراجع مختلف دینی آشتی به وجود آورد. اما، یک رشته جنایتی که در آنجا روی میدهد، کشیش را از مأموریتش منحرف میکند. او، در کنار همراه وفادار خود، آدسو، که جوانی سادهدل و دومینیکن است، تلاش میکند تا سرنخی را که جنایتها را به هم پیوند میدهد بیابد و بسیار زود درمییابد که یافتن هویت قاتل بر کشف راز مخوف کتابخانه مبتنی است.
...
دو ماه پیش از آن با کلیما، نوازنده معروف ترومپت در پایتخت، معاشقه کرده است. چون در پی آن باردار میشود، تصمیم میگیرد که زندگیاش را با تمام وجود به شهرت نوازنده ترومپت پیوند زند ... کلیما با عجله به نزد دکتر اشکرتا، پزشک زنان و رئیس کمیسیون بسیار سختگیر ناظر بر سقط جنین، می رود...
...
یک دهکده استوایی و خیالی در کلمبیا با عنوان ماکوندو، که تنها افتاده در میان آشغالها، دریا، و یک کوهستان غیرقابل عبور... رفته رفته روحیه اعتقاد به عجایب از میان میرود و جای آن را نظم و کار میگیرد، و بر اثر آن خواب از سر ساکنان ماکوندو میپرد؛ آنان دچار «طاعون بیخوابی» میشوند... از هفده زن مختلف صاحب هفده فرزند ذکور شد که یکی پس از دیگری، همه در یک شب، کشته شدند. او از چهارده سوءقصد، شصت و سه کمین، و از یک جوخه اعدام جان سالم به در برد...
...
اسکار ماتسرات زندگی خود را از روز تولد تا بستری شدن در آسایشگاه روانی، که تا به امروز در آن اقامت دارد، ترسیم میکند... برخلاف ناهنجاری جسمانی، خصوصیتی خیالانگیز به او اعطا شده است که از مرحله جنینی دارای پختگی کامل فکری باشد... رابطهاش با دیگران به تمامی مبتنی بر طبل زدن «کودکانه»ای است که در آن استاد است... سی سال تاریخ آلمان بر طبل حافظه توصیف شده است.
...
کشتیاش غرق میشود و به جزیره لیلیپوت میافتد که مردمانش شش بند انگشت قد دارند... امپراتوری لیلیپوت از مدتها پیش درگیر تجزیه به سبب جنگهای داخلی است که میان پاشنه بلندها و پاشنه کوتاهها درگرفته است... منشأ این جنگ مجادله میان نوک کوچکیها و نوک بزرگیهاست. درمورد این مسئله مهم که معلوم شود تخممرغ را باید از کدام نوک شکست... به ساحلی ناشناخته میرسد که معلوم میشود ساکنان آن غولپیکرند.
...
جوان ذاتاً ترسویی است که موفق به کسب شجاعت میشود و بدین ترتیب، در چشم خود و دیگران اعتبار مییابد... درک پدیده جنگ در ذهن نویسنده جوان، که باعث میشود این پدیده را یکی از واقعیتهای زندگی بداند و نه در هالهای از اتفاقات قهرمانانه بدانگونه که در رؤیاهایش میدید، سادگی حکایت، واقعیت هرنکته جزئی، و احساس انسانی نهفته در برخی ملاحظات، شاهکاری از این نوع رمان ساخته است.
...
دختر یتیمی است که مزرعه مادری را ترک میکند تا نزد خالهاش، که سابقاً دختری جوان و شاد بود و حالا متأهل است، برود. زن و شوهر در محلی بایر و متروک و کاملاً پرت افتاده زندگی میکنند، زیرا کامیونهای حمل بار دیگر جلو «مهمانخانه جامائیکا» توفق نمیکنند... میان برادر کوچک شوهرخاله که مری دلباخته او شده است، و کشیش زالی که گهگاه دختر جوان او را بر سر راه میبیند چه ارتباطی وجود دارد؟
...
تم بیچاره به دست سیمون لگری خشن میافتد که او را به کشتزار پنبه خود میبرد تا از او یک مراقب بسازد. تم از بدرفتاری با برادرانش سرباز میزند، و به نیروی ایمانش، جرئت میکند با اربابش به مقابله برخیزد. ارباب خشمگین میشود و او را تا سرحد مرگ میزند. هنگامی که پسر ارباب سابق تم موفق میشود پس از جستجوهای فراوان، وی را بیابد تا نجاتش دهد و او را به میان خویشانش بازگرداند، تنها آخرین کلمات او را میشنود: عشق و بخشش.
...
ماجراهای جی گتسبی، جوان جاه طلب و بیدانش و رمانتیکی است متعلق به خانوادهای بیبضاعت از میدل وست... او که جنگ 1917- 1918 را با درجه افسری به پایان برده است، به یک قاچاقچی ماهر مشروبات الکلی با شخصیتی مرموز تبدیل میشود... دختر جوانی زیر لب میگوید: فکر میکنم مردی را کشته است... از همه اشراف نیویورک، که جز دلار به چیزی اهمیت نمیدهند، در ملک پرشکوهش در لانگ آیلند پذیرایی میکند... اما باز هم پسری است در درون اندوهگین و متأثر.
...
در دهکدهای که همه زمینهای آن متعلق به آقا (ارباب) محلی است، نوجوانی ممد نام زندگی میکند که او را اینجه (قلمی) مینامند... ممد چندین بار فرار میکند و خدیجه را هم که عاشقش است اما ارباب برای برادرزاده خود درنظر گرفته است، همراه میبرد. وقتی دستگیرش میکنند، برادرزاده ارباب را میکشد... طولی نمیکشد که ممد به راهزنی تبدیل میشود که مایه وحشت پولداران و محبوب بینوایان و محرومان است.
...
فوگ با رفقای خود در باشگاه شرط میبندد که دو دنیا را در 80 روز بپیماید و به همراهی خدمتکار وفادارش به نام ژان، معروف به پاسپارتو، عازم سفر میشود. اما مظنون به سرقت از یکی از بانکهای انگلیس است... زن جوانی به نام اود را، که بیوه مهاراجه وفاتیافتهای است و طبق سنت هندوان باید زنده در آتش سوخته شود، از مرگ نجات میدهد...
...
ویلیام دوریت، در پی عدم اجرای قراردادی که با «وزارت رودهدرازی»، امضا کرده، به زندان گزمهها افتاده و آنقدر در آنجا مانده که ملقب به «پدر زندان گزمهها» شده است. ایام محبس دوریت پیر، با فداکاری دختر کوچکش «دوریت کوچولو»، تسکین مییابد... اِمی خواهری دارد رقاص به نام فانی، که دختر جلف و سبکسری است و برادری به نام تیپ، که هرزه و ولگرد است.
...
داستان چندروزهای از جنگ است، و وقایع عقبنشینی از رود دن را که در تابستان 1942 صورت گرفت... در حال عقبنشینی میبینند از ترس بر خودشان میلرزند، زبان به شکوه بازمیکنند و از خدا مرگ میخواهند. اما همین که به مناسبت آبتنی کردن یا برخوردی زودگذر با دختر گاوچرانی زیبا لحظه راحت و مهلتی دست میدهد، با سروری که گواه بر اعتمادشان به زندگی است، در زندگی عادی شناور میشوند.
...
سرگذشت موسیقیدانی نابغه که گرفتار مرض کوفت است (و به علت داشتن همین مرض کوفت نابغه است)... لورکون بسیاری از خصوصیات نیچه را داراست که بیماریاش تقریباً به همین صورت پیشرفت کرد... در او میلی به افتخار به وجود میآورد. اما برای به دست آوردن افتخار هیچ وسیلهای جز پیمان بستن با ابلیس وجود ندارد... با زنی ثروتمند ازدواج کرده ولی زنش با رودی ویولون نواز، به او خیانت میورزد... غرور و تحقیر و فقدان عشق و بیزاری از احساس تنهایی.
...
محیط دلپذیر خانوادگی، که بسیار بسته و سخت پارسایانه است، به سبب فرار فضیحتبار مادام بوکولن، زیر و رو میشود. آلیسا از این واقعه بیشتر از دیگران غمگین میشود و احساسات مذهبیاش از آن لحظه شدت خاصی پیدا میکند. روحش به پناه بردن به روحانیتی منقطع از جهان، متمایل میشود. ژروم عاشق، با سایهای از اضطراب، وی را در این فضای لطیف دنبال میکند.
...
آنتیم آرمان دوبوا، زیست شناس متفنن و بی دین با باجناقش کنت ژولیوس دو بارالیول، رمان نویس بازاری و کاتولیک متعصب، که نامزد انتخاب شدن به عضویت فرهنگستان است با هم اختلاف دارند... پاپ قربانی دسیسهی تنفرانگیز لژهای فراماسونی شده است و در دخمههای واتیکان یا بهتر بگوییم، در دخمههای قصر سنت آنژ زندانی شده است و جای او را کسی که بسیار شبیه اوست اشغال کرده است.
...
در تماس با مردان خاک خود و دختر جوانی به نام کریستینا که میخواهد راهبه شود، در مییابد که اعتقادش به انقلاب به دلیل وفاداری به جوهر اخلاقی مسیحیت است... به دیدن استاد قدیم خود دون بندتو، انساندوست پیر و مسیحی آشتیناپذیر میرود، سپس با دانشجوی فقیری به نام مورچا آشنا میشود، و سرانجام دوست و راهنمای کارگران و روستاییان و گروه کوچکی از جوانان میشود که در جستجوی آرمانهای اصیلاند.
...
پیرمردی با دختر برادرش یک افسر آلمانی را در خانه قدیمی خود جا میدهند... از عشقی که به فرانسه دارد و نیز از امیدهایش سخن میگوید... با مکالمههای طولانیای که افسر با خود میکند، به تدریج صاحبخانههای خود را از بیاعتنایی بیرون میآورد. البته آن دو همچنان از سخنگفتن خودداری میکنند... آنها شعله را کاملاً خاموش خواهند کرد. دیگر اروپا با این شعله روشن نخواهد شد!
...
سرگذشت یک خانواده شیلیایی که چهار نسل را در بر میگیرد. زمان وقوع این رمان در آغاز قرن بیستم است و پایان آن در 1975، یعنی زمانی که دو سال از حکومت ژنرال پینوشه گذشته بود؛ حکومتی که به دنبال سرنگونی سالوادور آلنده، رئیس جمهور شیلی و عموی نویسنده، آغاز شد... کلارا ویلای خود را به صورت عمارتی هزار تو تغییر بنا میدهد. این عمارت به خاطر فعالیتهای این زن در زمینه غیبگویی به تدریج به یک «خانه اشباح» تبدیل میشود. استبان عشقی پرشور نسبت به کلارا دارد، اما پاسخ کلارا به این عشق ارضاءکننده نیست
...
شبی، نزدیک نیمهشب، ابری از گاز گداخته در پیرامون سیاره مریخ دیده میشود و همین پدیده نُه شبِ پیاپی تکرار میشود. چند روز بعد، ستاره دنبالهداری در لندن فرود میآید... هیئتی از زمینیان، که از شخصیتهای برجسته تشکیل یافته است و پیشاپیش آنها پرچم سفیدی حمل میشود، برای گشودن باب مذاکره با مریخیها فرستاده میشود... خوف و وحشت بر همهجا حکمفرماست. ساکنین شهر دیوانهوار میگریزند، برخی سعی میکنند تا خودشان را به شمال برسانند.
...
وانگ لونگ به زمین پایبند است، زیرا زمین «خون و گوشت هر کس است». او نیز، با استفاده از این ایام آشفته، خود مالکی بزرگ میشود. با این حال، خاک خوب تنها صعود یک دهقان نیست که در ایام کهولت به «گل گلابی» دلفریب دل میبازد و موجب ناخشنودی پسرانش میشود؛ بلکه این اثر، در عین حالی که رمان است، به ویژه نوشته مستند ارزشمندی است درباره دورانی که وانگ لونگ هنوز فقیر بود و فریاد برداشته بود: «دیگرچه! پس این وضع هرگز عوض نخواهد شد؟»
...
پیورای مهماننواز، دون آنسلمو را به خود میپذیرد، و او بر شنزارهای آن خانه سبزی میسازد، یعنی روسپیخانهای که در اندک زمانی طرز تفکر شهر را دگرگون میکند؛ در این شهر سابقاً خاموش، انعکاس چنگ و گیتارهای این خانه همراه با فریادها و خندههای مهمانانش تا صبح طنینانداز است... در سانتا ماریا نیوا، تمدن به صورت هیئت مبلغانی که در آن گروهی از راهبگان، دختران بومی را تعلیم مسیحی میدهند حضور دارد.
...
به کافهای میرود و پشت میزی در پیادهرو مینشیند. زنی رد میشود. نگاهی به هم میاندازند. زن راهش را ادامه میدهد، اما پس از لحظهای بازمیگردد، دوباره به هم نگاه میکنند و زن سر میز او مینشیند. از هر دری سخن میگویند، اما جز حرفهای مبتذل چیزی ندارند که به هم بگویند، کاری ندارند که بکنند... در برابر بدبختی روی خوش و حسن خلق نشان دادن یک اصل اخلاقی است، و شاید تنها اصلی است که این کتاب آن را به رسمیت میشناسد.
...
جوانانی خرده بورژوا که بیشتر ثروت ذهنشان را مهآلود میسازد تا کار: «خوش دارید تشک رختخوابتان چه ویژگی داشته باشد؟ میتوانید قیافه مردی را برایم وصف کنید که اسپاگتی و ماکارونی را دوست داشته باشد؟ درباره ماشین رختشویی خودتان چه نظری دارید. آیا از آن راضی هستید؟ زیاد کف نمیکند؟» بعدها، پرک این اثر خود را رمان «افسونگاههای بازرگانی» تعریف کرده است.
...
با قایق موتوری میان فلوریدا و هاوانا به کار قاچاق مشغول است... برای به دست آوردن هزینه بازگشت خود، گروهی از چینیها را با وعده بردن به ساحل امریکا فریب میدهد و پول لازم را فراهم میآورد... در زد و خورد با مأموران گمرک دستش قطع میشود و سرانجام هنگامی که یک دسته از جوانان انقلابی کوبا را به هاوانا میبرد در جریان نزاعی که میان آنها درمیگیرد کشته میشود.
...
رئیس قبیلهای کوهستانی است؛ چون از رئیس دیگری به نام اسماعیل، که پدرش را کشته و خانوادهاش را به اسارت گرفته است، کینهای در دل دارد، به روسها میپیوندد تا با دشمن مشترک بجنگد. ولی روسها به این متحد جدید اعتمادی ندارند، و به جهت اطمینان از اینکه او گردنکشی نخواهد کرد، او و هوادارانش را به پاسگاههای مرزی میفرستند.
...
به انگلستان گریخته است و تحت نام چارلز دارنی، به تدریس زبان فرانسه مشغول است... توسط دو مأمور آگاهی به اتهام جاسوسی دستگیر میشود، ولی دادگاه او را تبرئه میکند. در جریان محاکمه عاشق دختری میشود که برای ادای شهادت در برابر محکمه حضور مییابد: لوسی، دختر الکساندر مانت، پزشکی است که پس از هجده سال حبس در باستیل دچار اختلالات روانی شده است... کارتون خود را قربانی میکند تا شوهر لوسی را از مرگ نجات دهد.
...
با کسانی که تفالههای جامعه شمرده میشدند چند سال زندگی کرد و چنین نتیجه گرفت: « من حاضرم شهادت بدهم که در میان جاهلترین و عقبافتادهترین مردمان، در میان تیرهروزان، نشانههایی تردیدناپذر از معنویتی بینهایت زنده دیدهام.»... در پرتو دقت روانشناختی نیرومند خود، انسانها را به همان صورت که هستند عرضه میکند بیآنکه جنبههای زننده آنها را نادیده بگیرد...
...
کسی که در آغاز کتاب سخن میگوید به واقع مرد ابلهی است. سی و سه سال دارد. نامش موری بوده است، ولی او را بنجی (مصغر منجامین) مینامند، زیرا موری نام داییاش نیز هست و این نام مشترک برای دایی افتخار آمیز نبوده است. روزی که خواننده سخن او را میشنود 7 آوریل 1928 است، ولی بنجی فقط درباره آنچه در آن روز میکند یا میبیند سخن نمیگوید (یا سخن مهمی نمیگوید)؛ هر لحظه به نکتهای برمیخورد که، به شیوه بسیار خشن و غالباً دردناک، تکهای از گذشته را برایش زنده میکند.
...
وانیا به همین راضی است که ناتاشا را خوشبخت ببیند؛ از سعادت خود در میگذرد و هر چه در توان دارد میکند تا آلکسی با محبوبه او ازدواج کند... پرنس، با هزار نیرنگ درصدد درآوردن آلکسی از چنگ ناتاشا برمیآید... ایخمنیف آماج بدگوییهای ننگآوری میشود و پرنس نه تنها او را از مباشرت ملک خود برکنار میسازد، بلکه علیه او اقامه دعوا میکند...
...
رازوموف، از ترس آنکه مبادا به مخاطره افتد، او را لو میدهد. لاجرم، هالدین اعدام میشود... او را به سوئیس میفرستند تا از توطئهای که در یکی از محلههای ژنو، به نام «روسیه کوچک» در حال شکل گرفتن است، سردرآورد... زنی به نام ناتالی، خواهر هالدین، از او میخواهد که از آخرین روزهای زندگی برادرش او را باخبر سازد. رازوموف، با سالم جستن از این مخمصه، اعتماد ناتالی را جلب میکند اما.
...
به دهکده کوچکی در بلندیهای شبه جزیره ژیَن، آمده است تا دوران بازنشستگی خود را در آنجا بگذراند. در خانه پیردختری به نام کاترین سکنا گزیده است، که با دختر برادر خود، آرلت، زندگی میکند؛ دختری عجیب و ساکت که زیبایی کمنظیری دارد... اندک اندک آرلت ساکت را رام میکند. ولی آرلت عاشق افسری فرانسوی به نام سرگرد رئال میشود... سوولا توطئهای میچیند تا رئال را به کمینگاهی بکشاند و او را بکشد ولی موفق نمیشود
...
ذهن کلاریسا از تصویر پیتر والش سرشار است، دوست دوران کودکی که کلاریسا آرزو داشت با او ازدواج کند... میان آن دو هیجانهای فرو خورده و عمیقی جریان مییابد که با آمدن الیزابت، دختر کلاریسا، متوقف میشود... ریچارد دالووی، که پس از یک نشست سیاسی در خانه لیدی بروتون، ناگهان این نیاز را در خود احساس میکند که برای همسر خود گل بخرد و به او بگوید که چقدر دوستش دارد.
...
تشنه تنهایی است، زیرا از حس حقارت اجتماعی رنج میبرد... مضطرب از آن است که خود را به دل زندگی بیفکند، همانگونه که به رقصی سرگیجهآور میپردازند... پرسیوال بر اثر سقوط از اسب در هندوستان میمیرد و در وجود همه آنها حسی از خلأ باقی میگذارد که قادر بر پرکردن آن نیستند... هنگامی که شش رفیق بار دیگر گرد میآیند، لوئیس تجارتپیشهای شده است؛ رودا، که چند صباحی معشوقه لوئیس بوده، نتوانسته است چیزی به دست آورد و «بیچهره» مانده است و.
...
این وحشی شهویمزاج و کلبیمذهب، یگانه نقطه ضعفش جنس زن است. از اینرو در برابر طرحها و اقدامهای باسفائه پا به سن گذاشته و عشق آتشین آریان چندان مقاومت نشان نمیدهد... به مینوتور میرسد. اما به هنگام حمله بر مینوتور خفته، باید از آزمونی که پیشبینی نکرده بود، پیروز بیرون آید: دیو زیباست... چشمش فدری جوان را گرفته است، و پس از آنکه خواهرش آریان را در ناکسوس رها میکند؛ در سایه حیلهای وی را با خود به یونان میبرد.
...
گری جوان بسیار زیبایی است که تا سرحد پرستش عاشق زیبایی و لذت است...زمان، با آن قوت و نفوذ یگانهاش زیبایی و جوانی را نابود میکند. با این همه، در پرتو جادوی نذری که کرده است، هیچیک از تبدلها و فراز و نشیبهای زندگی در چهره زنده و کامل دوریان اثری به جای نمیگذارد... زندگی هرزه و عشرتپرستانهای پیش میگیرد... مردم میخواستند در میان زندگی سراپا فساد دوریان و زندگی وایلد مشابهتی ببینند.
...
وی که همچون همه اهالی تاراسکون شکارچی قهاری است بر آن میشود که برای شکار شیر به افریقا برود. لذا با ساز و برگ عجیب و غریبی به کشتی مینشیند و به مقتضای وقت به قیافه مبدل عرب درمیآید... دلش میخواست در اعماق سرزمینها فرو رود، لیکن به دام زن زیبای مستورهای میافتد که تنها پس از تحمل سختیهای زیادی از چنگ او رها میشود و با شاهزادهای دروغین عقد ازدواج میبندد.
...
بازاروف، نیهیلیست است «از این رو که در برابر هیچ مرجع قدرتی سر فرود نمیآورد و هیچ اصلی را بیبررسی نمیپذیرد»... عشق او درست از همان عشقهایی است که آماج تمسخر و ریشخندش بوده اند. «شکار» از چنگش به در میرود. از آن پس، زندگی او بی دورنما میشود، گویی در این جهان خاکی هیچ کاره است. سرانجام، به نزد پدر و مادرش بازمیگردد و میکوشد تا تجربیات علمی پیشین خود را از سر گیرد و از این راه خود را بازیابد.
...
تجربه شخصی اوست از 8سال عضویت درحزب کمونیست... یکی از رهبران قدیم به نام روباشوف، که تمام و کمال خود را وقف اهداف کمونیستی روس کرده است، دستگیر و محاکمه و اعدام میشود. روباشوف متهم به خیانت و کجروی است و از سخنان او بر ضد خودش استفاده میکنند... رفیق، حزب هرگز اشتباه نمیکند. تو و من میتوانیم یکدیگر را فریب دهیم. اما نه حزب را... حزب تجسم اندیشه انقلابی در تاریخ است.
...
ژنرال پیری است که «بین 107 و 232 سال» دارد و از جنسیت سرکش او پنجهزار بچه نامشروع به دنیا آمده است... زن مرغان فرتوت و وارفتهاش را با قلممو رنگ میکند و در بازار میفروشد. وقتی که میمیرد، پسرش او را به طور مضحکی تا مقام قدیسان بالا میبرد... رودریگو د آگیلار در یک سینی نقرهای نزول اجلال فرمود، دراز به دراز بر روی طبقهای از گل کلم و برگ بود که در ادویه خیسانده شده و در فر سرخ شده بود.
...
مرد ضعیف و سستارادهای است که پیشرفتش مرهون شرایط خاص بیرونی بوده است... وقتی که دولت و ثروت به او روی آورده و از خبرنگاری تهیدست، به سناریونویس فیلمهای پررونق مبدل شده است- زنش، امیلی، تدریجاً به او بیعلاقه شد... آیا امیلی بر او شک نبرده که میخواسته است زنش را در آغوش باتیستا بیفکند تا موقعیت خود را مستحکم کند.
...
داریه کوچولو هر روز شاهد خشونت کشاورزانی است که زود دست به چاقو میبرند و با زنان کارگر و کودکانشان بدرفتاری میکنند. اغفال دختران، زنا و تجاوزهای جنسی از چشم کودکان پنهان نمیماند. قحطی، که به دنبال تابستان خشک و بی باران 1906 سر میرسد، خشم کشاروزان فقیر را به حد اعلا میرساند، زیرا نجیبزادگان راضی نمیشوند حتی به اندازه نانشان به آنها گندم قرض دهند
...
شخصیت اصلی این رمان، جو میکرو تامسون، نوعی تاجر خردهپاست که بعداً مالک یکی از بزرگترین تراستهای کشاورزی، یعنی موززار گرمسیری، میشود و حتی در ایالات متحد با نام «گرین پوپ» یا پاپ سبز، لقبی که در خور اهمیت اوست، شهرت مییابد. وی که یک مرد جنگلی سرخوش و فارغ از وسواس اخلاقی و از آن گذشته، خوش بر و روست، در زندگی تنها مرتکب یک اشتباه تاکتیکی میشود که همان دل باختن به مایاری؛ دخترک سرخپوست است.
...
در زمان جنگهای داخلی امریکا چند مرد که به دست جنوبیها اسیر شدهاند بالونی به دست میآورند، سوار آن میشوند و فرار میکنند. در بالای اقیانوس، بالون گرفتار گردبار دریایی میشود و سرنشینان آن ناچار در جزیرهای غیر مسکون فرود میآیند. مهندس اسمیت، ژدئون اسپیلت، ناب سیاهپوست، پنکروف ملوان و هاربرت نوجوان... جزیره ذخایر سرشار و غیرمنتظری دارد که تدریجاً در دسترس آنها قرار میگیرد و آنها خیلی زود یقین میکنند که نیروی مرموزی کمکشان میکند.
...
یک جوان روشنفکر ایتالیایی به نام پیترو اسپیرا از خاندان مشهور آبروتسی، سعی در مخالفت با فاشیسم دارد. پس از اینکه مدتها در زیرزمینی پنهان میشود، ناگزیر از رفتن و مخفی شدن در روستای موطن خود میگردد. اما اندک زمانی بعد، به سبب احساس خطر، دوباره فرار میکند.
...
شاهزاده خانم پیری توانسته است، پس از باخت در قمار، با تردستی مرموزی با جابجایی سه ورق خود را از گرفتاری نجات دهد. هرمان، که هرگز ورق بازی نکرده است و مشتاق به دست آوردن راز این بازی از پیرزن است، موفق میشود که به خانه این زن راه پیدا کند. ولی پیرزن وحشتزده شده و قبل از آنکه جوان بتواند رمز را به دست آورد میمیرد. پس از مراسم دفن شبح شاهزاده خانم بر جوان ظاهر میشود.
...
کاترین، دختر ارنشا با او تفاهم دارد و هثیکلیف با همه شخصیت پرشور و خشن خود عاشق او میشود. اما روزی میشنود که کاترین میگوید هرگز خود را تا آن حد پایین نخواهد آورد که با آن کولی ازدواج کند. هیثکلیف که غرور وحشیاش عمیقاً جریحهدار شده است، خانه را ترک میگوید... هیثکلیف از این پس تنها برای انتقام زنده است.
...
سرخ کلاهان (پارتیزانهای کمونیست که در کوهستان پناه گرفتهاند) و سیاه کلاهان (نیروهای دولتی) بر سر دهکده کاستلوس میجنگند... کشیش یاناروس، که میان عشق به عدالت (که او را در جانب پارتیزانها قرار میدهد) و عشق به مسیح (که پارتیزانها انکار میکنند) دوپاره شده است... پسر دستور می دهد که پدر را که قصد دارد تا این دهکده لعنتی را ترک گوید، اعدام کنند.
...
دانشمند طبیعیدان فرانسوی، و نوکر او، کونس، جزو این گروهند. کشتی برای شکار آن حیوان دریایی حرکت میکند. هنگامی که موفق به مشاهده آن نهنگ میشوند، موج عظیمی برمیخیزد و کشتی را تقریباً به تمامی زیر آب فرو میکشد و آروناکس و کونسی و ند لند، نیزهافکن کشتی، را بر پشت نهنگ پرتاب میکند... زیردریایی عظیمی به نام تاتیلوس است.
...
شرح حال اسکارلت اوهاراست که مادرش نجیبزادهای از ساحل جورجیا و پدرش دهقانزادهای ایرلندی است... بعد از سقوط آتلانتا، مجدداً به ملک خانوادگی بازمیگردد و با پشتکار و اراده خود آن را نجات میدهد... در بحبوحه اغتشاش و شورش ناشی از جنگ داخلی، به هرنوع سلاحی برای ثروتمند شدن متوسل میشود... رت باتلر یکی از سودجویان دوره محاصره؛ آدمی فاسد و رذل و بسیار جذاب که مجذوب اسکارلت است.
...
سرگذشت رمی، کودکی سر راهی است... ننه باربرن، او را پیدا میکند و «ارباب ویتالیس» او را به قیمت چهل فرانک میخرد... سه سگ که باهوشترینشان کاپی، سگی سفید است و میمونی به نام ژولی کور که لباس ژنرالهای انگلیسی را به تن دارد. رمی همکار محبوب این جمع میشود... ویتالیس به زندان میافتد... با بانوی انگلیسی محترمی ملاقات میکند که دخترش محبت رمی را به دل میگیرد.
...
ویلفرد آیوانهو، پسر سدریک، یکی از اشراف ساکسون، به لیدی راونا، دختری تحت قیمومت پدرش و از اسلاف آلفرد شاه، دلباخته است. ولی سدریک که از عشق دو جوان به یکدیگر به شدت عصبانی شده است پسرش را تبعید میکند... پس از نبردی سخت، گروهی از راهزنها و ساکسونها که رابین هود لاکسلی افسانهای و ریچارد شاه بر آنها فرمان میرانند قلعه را تصرف میکنند. اولریش ساکسون پیر که محبوبه قاتل پدرش شده است و با افشاندن بذر نفاق میان نورمانها انتقام خود را گرفته است قلعه را آتش میزند.
...
ادمون دانتس در روز ازدواجش، به اتهام دروغین طرفداری از ناپلئون در بندر مارسی زندانی میشود و بر اثر سعایت رقیب عشقیاش، فرنان، و رقیب تجاریاش، دانگلار، مدت چهارده سال محبوس میماند و این واقعه، در عین حال، به نفع مقاصد سیاسی یک قاضی جوان و جاهطلب به نام ویلفور است که در زندانیشدن او دست دارد...
...
وقتی که زنش با یکی از کارمندان شهربانی فرار کرد و دختر دو سالهاش نیکول را برای او گذاشت، هکتور به خواست خود از شغل وکالت، که آینده درخشانی برای آن پیشبینی میشد، دست کشید و همه روابطش را یکباره قطع کرد... اما یک شب او به دادستان تلفن میکند و اطلاع میدهد که بیگانهای در خانهاش مرده است... و دیگری هم پسری به نام امیل مانو که از چندی پیش عاشق نیکول است و هکتور لورسا در شب جنایت او را میبیند.
...
خانم رمزی به کوچکترین فرزندش، جیمز شش ساله، قول داده است که روز بعد او را برای گردش به سوی فانوس دریایی ببرد که هرشب روشن شدنش را میبینند. اما پدر اعلام میکند که روز بعد هوا نامساعد خواهد بود. گفتگویی در این زمینه میان پدر و مادر و فرزندان و میهمانان درمیگیرد. هیچ مجادلهی معین و آشکاری رخ نمیدهد. جانها به بیان کلمهای و اندیشهای مکدر یا روشن میشوند، پر و خالی میشوند
...
الزعبلاوی، شیخ مرموز و بینانگذار پرهیبت یک محله، ادهم پسر دومش را که دورگه است برمیگزیند تا موقوفاتش را اداره کند. ادریس، پسر ارشد، به این تبعیض اعتراض میکند و در پی آن از خانه مطرود و شیطان مجسم میشود. ادریس موفق میشود که ادهم و همسر او را در سقوط به دنبال خود بکشاند، بدین ترتیب که متقاعدشان میسازد که آینده خود را در وصیتنامه سرٌی پدر بخوانند
...
پسری جوان به نام کارل به دنبال ماجرای ناگواری با کلفت پدر ومادرش، مجبور شده است پدر و مادر و آلمان را ترک گوید و به آمریکا مهاجرت کند... به حرفههای گوناگون دست میزند... تا روزی که سرانجام با «تئاتر بزرگ طبیعت» در اوکلاهما روبرو میشود... به هر انسان کاری که مایل و قادر به انجام دادن آن باشد واگذار میشود، حال هرکاری که باشد.
...
زن مطلقه بیست و هفت سالهای است که در اثنای یک شبنشینی در خانه دوستان، با لودویگ گوتن نامی که به سبب فعالیتهای تروریستی تحت تعقیب است، آشنا میشود... شبانه او را در خانهاش پناه میدهد. چند ساعت بعد، زن دستگیر میشود و پلیس با خشونت از او بازجویی میکند. در این میان مطبوعات جنجالی (که در کتاب از آنها با عنوان موجز، کلی و تهدیدگر «روزنامه» نام برده میشود) ماجرا را عَلَم میکنند و به کندو کاو در زندگی خصوصی او میپردازند...
...
میلیونها سال پیش، یک سنگ آسمانی بر قبیلهای از میمونهای انسان نما ظاهر میشود و آنها را هوشیار میکند و استفاده از سنگ و سلاح و ابزار را به آنها میآموزد... در آستانهی قرن بیست و یکم، در کرهی ماه، سنگ آسمانی دیگری را از زیر خاک بیرون میآورند. سنگ به محض برخورد با نور آفتاب علامت رادیویی جهت دار و قدرتمندی به سوی ستارهها میفرستد. این علامت «طلایه»ای است که باید مداخلهی انسانها در ماه را خبر دهد.
...
«هیچ ردپایی از خود برجای نمیگذاشت... گویی اصلاً آنجا نبود... فاقد نقطه حرکت... روحی دستنایافتنی». باری پدر میمیرد. آنگاه نویسنده میکوشد تا به عنوان عزاداری، شخصیت این متوفای شبحگونه را، چنانکه در واقع بوده است، بنمایاند. نخست آنکه درباره او معمایی وجود داشته که همیشه مکتوم مانده بوده است: معمای قتل پدربزرگ پدری به دست مادربزرگ در 1919... این اطلاعات، که ساده مینمایند، نقطه حرکتی را تشکیل میدهند که همه آنچه را استر تاکنون درباره مسئلهای اساسی، یعنی نقش تصادف در زندگی انسانها، نوشته است
...
آلن به نقاشی میپردازد و عشقی را که در دل زنی پنجاه ساله برمیانگیزد به بازی میگیرد. این زن که لورا نام دارد و در گذشته زیبا بوده است، الاهه اغواگر آلن میشود. ژوزه لحظهای میخواهد بپذیرد که آلن به کمک نقاشی امکان گریز از خود را به دست آورده است. اما با انزجار متوجه میشود که همه اینها (نقاشی و شوخی بیرحمانه با لورا) ظریفکاری حساب شده روانرنجوری اوست.
...
برای آنکه چند روزی را نزد مادربزرگ خود بگذراند، راهی برلین میشود و در حالیکه بر روی نیمکت دراز کشیده است، همسفرش گروندایس، پاکتی را که او با سنجاق به آستر کتش وصل کرده است و حاوی یک اسکناس صد مارکی و دو اسکناس بیست مارکی است میدزدد. بدین سان، تعقیب و گریزی پرتحرک در سراسر شهر آغاز میشود.
...
جوانی شهری تصمیم میگیرد با کمک مردی یونانی به نام آلکسیس زوربا، که برحسب اتفاق باهم آشنا شدهاند، به استخراج یک معدن زغالسنگ قهوهای بپردازد... بانوی فرانسوی تبعید شده به یک آبادی همجوار... بیوهزنی که به ناحق به کشتن جوانی متهم شده است کشته میشود... شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی عاری است و به ریش همه اندیشهها و باورهای رایج میخندد.
...
پس از کشتاری که ترکان از مسیحیان شهر کاندی در کِرت میکنند، پهلوان میخالیس یکی از نخستین کسانی است که راه مبارزه مخفی را در پیش میگیرد، و آخرین کسی است که در آنجا با رد هرگونه سازش و هر نوع تمکین، جان میسپارد... راهزنان، دزدان دریایی، چوپانان، دهقانان و رؤسای خانواده، شعارشان این است: به هیچ قیمتی نباید به آنچه شأن و شرف آدمی را پایین میآورد تسلیم شد.
...
باشگاه توپچیهای بالتیمور، تصمیم میگیرد که به وسیله یک گلوله بزرگ آلومینیومی که از یک توپ عظیم به طول 900 پا پرتاب شود با کره ماه ارتباط برقرار کند... میشل آردن فرانسوی، درخواست میکند که در درون این گلوله به ماه برود... برخورد غیره منتظره با یک سنگ آسمانی مسیر گلوله را منحرف میکند و گلوله مثل سیارهای دور ماه میچرخد
...
در حقیقت، حماسهای است از نوعی خاص، حماسه مردم... ژان والژان به گناه دزدیدن نان برای برادرزادههای خود، که از چند روز پیش لقمهای به آنان نرسیده بود، روانه زندان اعمال شاقه میشود... جامعه به شرطی او را پذیراست که وی در حاشیه آن زیست کند؛ او در حکم چیزهای نجس و طاعونزدگان است و همه از او دامن درمیچینند... یکی از این دانشجویان دختر جوانی به نام فانتین را از راه به در میبرد، سپس رها میکند.
...
در میان آمبولانسهای خود، تالار ناهارخوری، شراب و زن، زندگی بسیار مطبوعی دارد... وقتی که دوباره به جبهه برمیگردد، با پرستاری انگلیسی آشنا میشود و تظاهر به دوست داشتن او میکند؛ در حالی که دروغ میگوید. پرستار هم تظاهر به باورکردن حرف او میکند؛ در حالی که چنین نیست... بیزاری و خستگی چنان است که خفقان میآورد و فلج میکند. کشیشی که برای محتضران دعا میخواند، از منظرههای رنجآور جنگ خلق و خویی تلخ پیدا کرده است و تقریباً درحال طغیان است.
...
از اروپا تا آفریقا، از برزیل تا خاور نزدیک، از رمز نوشته بر پوست تا رایانه، از ولتر تا یسوعیان، از دکارت تا هیتلر و از دروئیدها تا دروزیه، تاریخ و علوم و ادیان و تمامی دانش ما با سیالی نبوغآمیزی در این رمان به هزار رمز و راز در جریان است، رمانی که هم دارای مناسک شیطانی و جنایت های آیینی است و هم اشتیاق ها و عشق هایی که به وجود آورنده زنانی چون لیا و آمپارو و لورنسای فراموشناشدنی است؛ و هم دوستی های شدید مبتنی بر نجیبزادگی و شادمانی ذهن...
...
برای اقامت چند روزه نزد پسرخاله خود یواخیم میرود که در آسایشگاه اووس تحت درمان است... همین که در معرض فضای مرگآلود آسایشگاه قرار میگیرد، احساس میکند یا میپندارد که خود نیز بیمار است، و هفت سال در آنجا میماند تا زمانی که... مادام شوشا از آغوش پپرکورن جدا میشود تا خود را در آغوش کاستروپ بیندازد.
...
آرزوها و آرمانهایش چیزی ندارد که خوشایند نامزدش ایزابل، خواهرزاده الیوت تمپلتون، ماجراجوی چیزه دست، دلال تابلو و، از سوی دیگر، سخت آراسته به برق و جلای عشرتپرستی محافل اعیان، باشد... به اتفاق یک نفر لهستانی عرفانی مزاج که در معدن زغالسنگ به او برخورده است به بلژیک و آلمان سفر میکند... شوهرش را دوست میدارد، اما علاقهاش به لاری خاموش نشده است...
...
در جستجوی خردی به کمال منطبق با زندگی، خانه پدری را ترک میگوید... به محض دیدنش درمییابد که همان کسی است که قادر است میانجی او برای رسیدن به خرد باشد... خرد راستین انکار جهان نیست، بلکه انبساط روح است به وسعت جهان. خرد پذیرش تمام است. پس سیذارتا باید تجربهها را آغاز کند و با زندگی پیش پا افتاده درآمیزد تا بتواند از آن فراتر رود.
...
عزم جزم کرده است تا به امریکا برود و به دختر محبوب خود بپیوندد. اما این سه هفته تنهایی برایش گران تمام میشود. وسوسههای قدیمی دوباره به سراغش میآیند و شعار حزب، که شعار خود او شده است، آمرانهتر از گذشته در ذهنش بیدار میشود: «هرجا که قویتری هست همیشه جانب ضعیفتر را بگیر.»
...
بدون تردید «گوتیک»ترین اثر فاکنر است، ولی سرگذشت خانواده «ساتپن»، که نوعی داستان در داستان است یعنی سرگذشتی که رمان مزبور، داستان آن است همانقدر حوادث کتاب مقدس (به خصوص داستان ابشالوم) را مجسم میسازد که تراژدیهای یونانی را... از نظر روانشناسی با وجدانی مردد و از نظر اخلاقی با وجدانی شکنجهدیده از افکار مزاحم جنسی بسیار پیچیده روایت میشود.
...
شوهرش کارگر دائمالخمری بوده که سالها او را کتک میزده است. زن، پس از مرگ شوهر، با تنها پسرش پاول زندگی میکند... به انقلابیون میپیوندد، چون معتقد است که یگانه راه مبارزه با جهل و ظلم همین است... بعد از مرگ پدر، پاول دیگر میتواند هر کتاب ممنوعهای را به همراه ببرد و بخواند و دوستان هم قطارش را، که همگی معتقد به اهداف انقلاباند، به خانه دعوت کند... مادر جای او را میگیرد.
...
از اختلاط یک سگ «سن برنار» و یک سگ گله اسکاتلندی به دنیا میآید... مردم به سوی سرزمینهای یخبندان آلاسکا به راه میافتند، باک به آنها فروخته میشود و به شمال برده میشود... ماهیچههایش مثل آهن قرص میشود، غریزه موروثی نسلهای قدیم در او بیدار میشود. و پارسش «فریادی درهم از مبارزه برای زندگی» میشود... احساسی که باک به ناجی خود پیدا میکند پرستش محض است
...
خداوند به حضرت فورد تبدیل شده و مورد پرستش مردم است... از راه هیپنوتیزم کودکان، خوشبختی مربوط به هر مقامی را در سلسله مراتب شغلها به هر کس میآموزند و همه در خوشبختی غوطه میخورند. اگر در رضایتمندی افراد کاستی به وجود آید، «سوما» در دسترس همه است... برنارد مارکس، به شکلی عجیب غیرطبیعی میشود: او که از وجود افراد پایینتر از خود ناراحت است و تمایلات عاشقانه و شرم غریبی احساس میکند، که نه سوما قادر به حل آنهاست نه لنینای زیبا.
...
زمینداری که در سن پترزبورگ زندگی میکند چندان تنبل شده است که... نقشه استولتس موفقیتآمیز به نظر میآید، زیرا اوبلوموف به اولگا، علاقهمند میشود و اولگا نیز به سبب خوبیهایی که استولتس از اوبلوموف گفته است به سوی او جذب میشود... به عوض آنکه با اولگا ازدواج کند، با زنی پیوند میبندد که به عیب او بها میدهد و آن زن خدمتکار اوست.
...
دوشس، میخواهد به هر قیمت که شده است ازدواج را بر او تحمیل کند...اورلاندو برای فرار از تعقیب و مزاحمتهای او موجبی فراهم میکند تا او را به عنوان سفیر به قسطنطنیه بفرستند... چون به خود میآید متوجه میشود که به نحو اسرارآمیزی به زن تبدیل جنسیت یافته است... همواره، و بیهوده، در پی کشف لحظه حاضر است که لرزش مدام آن جان از هزاران خاطرهای میگیرد که گرداگرد تصورات همیشه تازهی او زمزمه میکنند.
...
مسیح در آن دم که به بالای صلیب میرود تا جان بسپارد، در یک لحظه دستخوش آخرین وسوسه میشود، و آن اینکه به واقع دچار مصایب نشده و زجر و آزار ندیده است، و به جای اینکه راه دشوار ریاضت را طی کرده و مسیح شده باشد؛ زن گرفته، بچهدار شده و در کنار مرثا و مریم [خواهران الیعاذر، همان کسی که به انفاس عیسی دوباره زنده شد] مثل یک انسان ساده و خوشبخت، زندگی را سر میکند... این پرندهی شکاریِ همواره گرسنه، به آن هجوم میآورد و نابودش میسازد.
...
کارآگاه شرلوک هولمز یادآور نخستین کارآگاه رمانهای بزرگ پلیسی در ادبیات مدرن، یعنی اوگوست دوپن، زاده ادگار آلن پو است... این ماجراها را دکتر واتسون نقل کرده است که در کنار هولمز زندگی میکند تا او را از زیادهروی در مصرف داروهای مخدر در امان نگه دارد. نقش مهمی هم برای شخص خائن، پروفسور موریارتی، در نظر گرفته شده است؛ جنایتکار نابغه و نیرنگبازی که از هر نظر در خور مقایسه با هولمز است.
...
آقای رئیس جمهور رمان دیکتاتوری است نه رمان دیکتاتور. انتقادی است از فقر (مردم کشور همه فقیرند) و خیانت (هر شهروندی خانوادهاش را انکار میکند) و فساد (وجدانها پست و مبتذل است) که این نظام بیحاصل که نمیتواند به انجام دادن کاری مثبت به نفع کسی افتخار کند به بار میآورد. به همین جهت خواننده از همان ابتدا احساس خفگی میکند و این فشار مرتباً شدت مییابد و هنگامی که رمان در آخرین فصل خود موسوم به «زنده مدفون» به اوج خود میرسد، این احساس به خفقان نزدیک میشود. گویی آستوریاس خواسته است که اندک اندک گ
...
از ازدواج شرم آوری آگاه میشود که خواهر، برای اینکه بتواند به او یاری دهد و آرامش مادرش را در روزگار پیری تأمین کند، به آن تن در داده است... خود را در مقامی برتر از عامه مردمان جای میدهد، و این به او امکان میدهد که زندگی مردم را در دست خود بگیرد و کسانی را که برای اهداف عالیتر ناتوان یا زیانآورند قربانی کند... راسکولنیکوف که به سبب فقر مالی ناگزیر از ترک دانشگاه شده است؛ پیرزن رباخوار و خواهرش را میکشد...
...
آدمی هرگز برای خرابیهایی که به بار آورده چنین انگیزههای خوبی نداشته است... یک روزنامهنویس انگلیسی به نام فاول، که نقش نظارهگر آسانطلب و بیغم را ایفا میکند؛ فوئنگ، معشوقه زیبای ویتنامی وی که نه زیاده اهل معنی است و نه زیاده شهوی؛ و آلدن پایل، جوان آمریکایی اهل بوستون... فاولر ناچار میشود کینه خود را به عنوان عاشقِ معشوق از کف داده بروز دهد.
...
در رژیم قبل از انقلاب از کارشناسان امور مالی بوده و آدمی است شکاک و اپیکوری مذهب که در دوره «وحشت» زندگی راحت و فقیرانهای دارد و در اتاق زیرشیروانی خود عروسکهای خیمهشب بازی درست میکند... نقاش جوان یک دل نه صد دل عاشق دختر صاحب مغازه میشود و بدینسان مرد سختگیر انقلابی، زندگی خود را به دو بخش تقسیم میکند... آنجا که آدمی خیال میکند حقیقت را در دست دارد، موجودی خونخوار و خشن میشود
...
رسیدنش را به خانه سالمندان، که مادرش در آنجا به تازگی مرده است، موشکافانه شرح میدهد، ضمن شب زندهداری در کنار جنازه یا به هنگام تشییع، اندوهی را که از او انتظار میرود نشان نمیدهد؛ ملاقاتش با ماری، فردای روز به خاکسپاری و آغاز رابطهاش با او... قبول میکند که به او در درگیریهایی که با معشوقه عرب خویش و برادر او دارد کمک کند... به بدن بیحرکت شلیک میکند: «و مانند چهار ضربه کوتاه بود که بر در بدبختی میکوبیدم»
...
گرگور سامسا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار میآید، خوش وقت است از این که میتواند با کار خود برای خواهرش، که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد...به صورت حشرهای غولآسا در آمده است، بیآنکه این دگرگونی بیرونی به کمترین شکلی روح تشنه نیکی و آکنده از مهربانیاش را تغییر داده باشد.
...
مارلو به جستجوی میستر کورتس، نماینده شرکت، میپردازد که بایستی در مرکز سرزمین عاج باشد، اما مدتهاست که خبری از او در دست نیست... وحشیان نمیخواهند که سفیدها میستر کورتس را، که در نظر آنها موجودی الاهی است، بازستانند. کورتس با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت آغاز سفر کرده بود، اما اعصابش تاب مقاومت نیاورد و ریاست رقصهای شبانهای را به عهده گرفت که پیش درآمد قربانیهای فراوان به افتخار او شد.
...
اسم واقعی دلونه اوژن دولامار بود و کارمند وزارت بهداری و زنش، دلفین کوتوریه، همان است که به اما بوواری بدل گردید. تمام اشخاص داستان وجود داشتهاند: رودولف بولانژه، اومهی داروساز، ولی اجرای داستان ساخته و پرداخته ذهن تیز و قدرت مشاهده صبورانه و دقیق فلوبر است... چیزهایی از خاطرات خود و ارتباط و دعواهای توفانیاش با لوئیز کوله و احساسات شخصی افزوده است. و برای همین هم بود که توانست بگوید :«مادام بوواری خود منم!»... فلوبر به اتهام توهین به اخلاق و مقدسات مذهبی و اخلاق حسنه به دادگاه خلاف احضار شد
...
بینگلی دلباخته جین، بزرگترین دختر از پنج دختر بنت، میشود. اما خانواده بنت فقیر است و درآمد بسیار کمی دارد. علاوه بر این، خانم بنت با رفتار مبتذل و بینزاکتیاش لطمه زیادی به دخترانش میزند و آنها از این وضعیت رنج میبرند. دو خواهر بینگلی، با حمایت یکی از دوستانشان، فیتس ویلیام دارسی ، به هر وسیلهای میکوشند تا برادر را وادار کنند که از این دختر جوان، که به محبت او پاسخی نمیدهد، دست بکشد.
...
مکانیکی را با بیست سال سابقه کار اخراج میکند، چون در بستن موتور مرتکب اشتباهی شده است؛ خلبانی را تحقیر میکند چون در حین پرواز فاقد تهور بوده است؛ سرپرست فرودگاه را تنبیه میکند چون دستورها را به کار نبسته است. آنگاه که زن فابین برای کسب خبری درباره شوهرش به دیدن ریویر میآید به او چیزی نمیگوید، و زن میفهمد که برای او انتظار پایان یافته است.
...
فیلیپ که به اسم مصغر خود پیپ معروف است؛ نزد خواهر سلیطهاش که زن آهنگر مهربان و خوشرویی به نام جو گارجری است؛ بزرگ شده است، به خانه میس هاویشام، زن نیمهدیوانهای که شوهرش در همان شب عروسی رهایش کرده است، رفت و آمد دارد... پیپ دلباخته استلا میشود و در آرزوی بزرگزاده شدن به سر میبرد... ستلا با دشمنش، بنتلی درامل ازدواج میکند.
...
حماسه و تراژدی یک ملت و بهترین فرزندان اوست... جبههی جداییخواه مرتجعی تحت حمایت آلمانیها تشکیل میشود... دولت حاکم دن را، روسهای سفید(ضد انقلابی)، که به سمت قفقاز عقبنشینی میکنند، از سویی و روسهای سرخ (انقلابی) از سوی دیگر در میان گرفتهاند... هر دو طرف، مرتکب جنایت میشوند و در هر دو طرف نیز قهرمانهایی هست... گریگوری زنده میماند و به دست سرنوشت در هم شکسته میشود.
...
همین که ساعت مرگ به صدا درمیآید، شیطانی با شمایل سگی عظیمالجثه بر آنان ظاهر میشود... سر هنری باسکرویل، برادرزاده و تنها وارث شخص متوفی که از کانادا آمده است، در بدو ورودش به لندن، تهدید به خطر بزرگی شده است... باسکرویل جوان دلباخته خواهر استاپلتون میشود؛ زنی دلربا که در آن اطراف ساکن است. مراقبت پی در پی باعث خشم سرهنری میشود.
...
«دشمن تا وقتی که مایه هراسش باشم مطیع من خواهد بود، آن وقت جرئت تحقیر من را نخواهد داشت». ماتیلد پی می برد که آبستن شده است. از آن دم با تهور رفتار می کند. نامهای به پدرش می نویسد و او را از این امر آگاه میکند. مارکی سخت به خشم میآید... هنگام قداس روانه کلیسا میشود و پشت سر مادام دو رنال جای میگیرد و به هنگامی که راهب نان و شراب را بالا میبرد، دو تیر به سوی وی شلیک میکند.
...
پسر حادثهجوی پدری ناشایسته و تا اندازهای میخواره است. بچه که به حال خود رها شده است توسط خانواده مهربان و نیکوکاری به فرزندی پذیرفته می شود. ولی به دست پدرش، که برای پول گرفتن از او به کوششهای بیهودهای دست زده است، ربوده میشود و به کلبه متروکی در بیشههای اطراف سواحل ایلینوی آورده میشود... از آن لحظهای که دو بچه یکدیگر را باز مییابند، و تام که هک را مرده میپنداشت به شدت دستخوش تعجب میشود، جریان داستان سرعت از کف میدهد.
...
پوگاچف پی میبرد که اسیرش، گرینیوف جوان، همان کسی است که روزی پوستین خود را به او بخشیده بوده است. از این رو، او و ماریا را از مرگ نجات میدهد، سپس، گرینیوف، که به گناه تماس ناخواسته با شورشیان متهم به خیانت به میهن است، بازداشت میشود و سرانجام، ماریا لطف و عنایت امپراتریست را نسبت به او کسب میکند.
...
برای پایان دادن به بحثها و بگومگوهای غمانگیز و به سوءتفاهمهایی که روز به روز بیشتر او را از گل سرخش دور میکرد؛ گل سرخی که خود عاشقش بود و تا به آن دم از او مراقبت و پرستاری کرده بود تصمیم به آن مهاجرت گرفت... تو اگر مرا اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد؛ تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
...
به جستجوی زندگی گذشته مشغول میشود. جستجویی که هیچ حسرتی مسمومش نمیکند، چنان که در پایان نوجوانی میگوید «آن گاه دریافتم که هرگز نوح نمیتوانست جز در کشتی خود جهان را بدین خوبی ببیند، با آنکه کشتی بسته بود، و زمین را شب فرا گرفته بود»... عشقی که حسادت آن را مسموم میکند. عشق به آلبرتین، دلرباترین دخترانی که او آنها را«دختران نوشکفته» مینامد. آلبرتین نخست او را از خودمیراند، بعد استقبال بهتری از او میکند و بیش از پیش دل از او میرباید.
...
زن جوانی از طبقه اشراف است که بدون عشق و علاقه با یکی از بلندپایگان دولتی ازدواج کرده و گرفتار عشق ورونسکی شده است... در اثر آبستنی نامشروعی که نتیجه آن در درونش میجنبد آشفتهحال است و دلش بر بلایی که بر سر او خواهد آمد گواهی میدهد... نیکولای، انقلابی ناکام و دائمالخمر که با زنی از طبقه پایین، به نام ماریا عمر به سر میبرد و سرانجام از بیماری سل میمیرد...
...
کارمند جوانی است که خود را به این شهر منتقل کرده است تا سر و صورتی به زندگی ضایعاش بدهد... با رفیقهی خود، به سفر میرود. اما به جای آنکه در صراط مستقیم بیفتد، تمام روز را در خلوت به غذا خوردن و می زدن و ورق بازی و نقل داستانهایی بی سر و ته میگذراند... زیست شناس آلمانی عقیده دارد که او به حکم قانون تنازع بقا از میان خواهد رفت.
...
سانین، جوان اصیلزاده روس که موقتاً به فرانکفورت آمده است، به جمّا، دختر جوان و شایسته ایتالیایی دل میبازد. این دختر نامزد یک آلمانی ثروتمند و کمشعور است. به دنبال دوئل قهرمانانهای که سانین برای آبروی دختر جوان به آن تن میدهد، جمّا نیز به نوبه خود عاشق او میشود... محتاج پول میشود. سانین راه ویسبادن نزدیکترین شهر را در پیش میگیرد تا یکی از املاکش را به زن روس پولداری که در آنجا به سر میبرد بفروشد. این زن زیبای هوسباز شیفته سانین میشود و ...
...
ماجرای عشق یک جوان از خانوادهای با اصل و نسب به نام آرمان دووال به معروفهای باب روز به نام مارگریت گوتیه است... مدتی بعد، در پاریس، مارگریت را میبیند که معشوقه کنتِ وارویل شده است و نومیدانه پول هنگفتی را که تازه در قمار برده است، از سر تحقیر به طرف مارگریت پرتاب میکند و اعلام میدارد که دیگر با او بیحساب است...
...
تام سایر خصوصیتهای سه بچهای را که نویسنده با ایشان آشنایی داشت دارد... خرافاتی که در این کتاب به آن توجه میشود ، هنوز در میان بچهها و بردگان غرب (امریکا) زنده بود. «تواین» اثر خویش را به نیت قشر وسیعی مینوشت و میخواست به خوانندگانش یادآور شود که آنها چه بودهاند، چه اندیشههایی داشتهاند، و گهگاه دست به چه اقدامهای عجیبی میزدهاند.
...
ملوان بیست و یک سالهای که مظهر نیکنفسی است... مقامات نظامی بیلی را مجبور کردهاند که در کشتی تجاری انگلیسی به نام «حقوق بشر» استخدام شود و برای مقابله با شورشهایی که در میان خدمه کشتی شکل میگیرد، شدیدترین سختگیریها را اعمال میکنند... کلاگارت به هر چیزی متوسل میشود تا زندگی را بر وی تنگ گرداند.
...
بازرس ماتایی که یکی از زبدهترین افراد نسل خویش بود، نه سال قبل برای تصدی شغلی در خارج از کشور منصوب شد. اما دو روز قبل از عزیمت، قضا و قدر او را به ماگندروف، دهکدهای در اطراف زوریخ، کشاند که آنجا دختر کوچکی به نام گرتیلی موزر به قتل رسیده است. بازرس که وظیفه دارد این خبر دهشتناک را به والدین کودک بدهد، طی گفتگویی جانفرسا به مادر دخترک قول میدهد مجرم را بیابد.
...
«کروم» نام خانهی روستایی هنری ویمبوش ثروتمند است و همان جاست که قهرمان ماجرا، شاعری جوان و خجالتی و عاشق خواهرزادهی صاحبخانه، به عنوان میهمان اقامت میگزیند... آن تنها شخصیتی است که فلسفهاش «لذت بردن از خوشیهای زندگی و فرار از رنجها» است... عشق جسمانی را به او میشناساند و کمکش میکند تا خود را از تربیتی منزهطلبانه نجات دهد.
...
حیوانات با استفاده از تاریکی شب در اطراف رئیس معمرشان، خوک نری که انقلاب حیوانات علیه انسان استثمارگر را تبلیغ میکند و اینک در حال مرگ است، گرد میآیند؛ دو خوک جوان، موسوم به اسنوبال و سزار، در رأس جنگ مقدس قرار میگیرند. با راندن آقای جونز، مزرعه را آزاد میکنند، یک ارتش کار و منافع اشتراکی ترتیب میدهند... گاهگاهی فردی معترض بانگ برمیدارد که به انقلاب خیانت شده است، اما سگهای نگهبان خیلی زود او را به سر عقل میآوردند.
...
همهجا فقط تصویر مردی چهل و پنج ساله، سبیل کلفت، با خطوط سیمای چشمگیر و زیبا دیده میشود: «برادر ارشد»، رئیس عالی حزب، که انسان از هر طرف که با آن بنگرد نگاه خیره او را متوجه خود مییابد؛ همهجا پردههای تلویزیونی مراقب حرکات، بازتابها، و سیمای انساناند تا به پلیس افکار خبر دهند. سه شعار بر این دنیا حکمفرماست: «جنگ صلح است. آزادی بردگی است. جهل قدرت است.»... فقط زمان حاضر ابدی وجود دارد که در آن همیشه حق با حزب است.
...