همه‌چیز در گریز | شرق


«روزی از روزهای آغاز پاییز بود كه چووانی دروگو، نو افسر جوان، صبح زود شهر خود را گذاشت تا به دژ باستانی، اولین محل مأموریت خود برود. هنوز صبح نشده بود بیدارش كردند. اول‌بار بود كه اونیفورم ستوانی خود را می‌پوشید. چون از این كار پرداخت، در پرتو چراغ نفتی، قد و بالای خود را در آینه برانداز كرد. اما لذتی كه انتظار داشت از این تماشا نبرد. در خانه سكوتی عمیق بود... روزی كه سال‌ها پیش انتظارش را داشت، روزی كه زندگی راستین برایش شروع می‌شد سرانجام رسیده بود. به روزهای بی‌جلای دانشكده افسری كه فكر می‌كرد، شب‌های غم‌انگیزی را به‌یاد می‌آورد كه مجبور بود درس بخواند... امروز همه آن روزها گذشته بود. افسر بود و دیگر نمی‌بایست دود چراغ بخورد، یا از شنیدن صدای سرگروهبان بلرزد... به تصویر خویش در آینه نگریست، بر چهره‌ای كه كوشیده بود دوست بدارد، لبخندی دید كه حقیقت نداشت.»

دینو بوتزاتی [Dino Buzzati] بیابان تاتارها» [The Tartar Steppe یا Deserto dei tartari‬]

رمان مطرحِ دینو بوتزاتی [Dino Buzzati] «بیابان تاتارها» [The Tartar Steppe یا Deserto dei tartari‬] از همین جملاتِ آغاز فضای رخوت‌بار زندگی افسری را نشان می‌دهد كه اینك باید روزگار خوش خود را سپری كند، اما در ادامه بیش از آن‌كه رَستن از روزهای سخت دانشكده افسری را تجربه كند، با مفهوم تنهایی، پوچی و روزمرگی مواجه می‌شود. رمان، حكایت افسر جوانی است که برای دوران خدمت خود به یک قلعه دورافتاده فرستاده می‌شود. قلعه‌ای مرزی و قدیمی که همه ساکنان آن توهم حمله تاتارها را دارند زیرا در میان اهالی این شهر نقل است که این قلعه در گذشته دور چندین‌بار مورد حمله تاتارها بوده است، اما حمله‌ای در كار نیست و چه‌بسا روزمرگی تلخ‌تر و دهشتناك‌تر از حمله‌ای بیرونی باشد.

مخاطب این روند را در طول رمان درمی‌یابد و بوتزاتی در فصل بیست‌وچهار رمانِ سی‌فصلی خود، به‌روشنی از آن پرده برمی‌دارد. «زمان می‌گذشت و گریزش پیوسته تندتر می‌شد. ضرب منظم و بی‌صدایش عمر را ساطوری می‌كرد. یك لحظه نمی‌شد آن را از سیر سریع خود بازداشت، ولو برای لحظه‌ای واپس نگریدن. می‌خواستی فریاد بزنی: بایست، بایست... اما می‌دیدی فریاد بیجاست. همه‌چیز در گریز بود. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها، همه می‌شتابیدند. خود را به صخره‌ای بند می‌كردی، بر تارك ستیغی چنگ می‌انداختی، اما تلاشت بیهوده بود.» افسر جوان تمام سالیان جوانی و میانسالی‌ خود را در انتظار فرارسیدن نیروی دشمن، همان تاتارها به منطقه مرزی محل خدمت‌اش سر می‌كند و هنگامی این اتفاق می‌افتد كه دیگر او مردی جاافتاده و پابه‌سن‌گذاشته است. فرمانده دژ به خاطر سالخوردگی و بیماری در این بزنگاه او را به پشت خط می‌فرستد و این‌چنین تمام عمرِ چووانی دروگو در انتظاری بیهوده سپری و تمام می‌شود.

چند فصل آخر رمان،‌ روایتِ همین روزهای پایانی است. «خود را در صندلی راحتی بزرگی در اتاق خوابی نشسته یافت... در اوج آسمان، جایی كه كبودی از همه‌جا غلیظ‌تر بود، سه چهار ستاره فانوس خود را می‌آویختند. دروگو در اتاقش تنها بود... دروگو لحظه‌ای احساس كرد كه چیزی نمانده است كه برف سنگین اندوه انباشته در جانش ذوب شود... درست در همین لحظه بود كه اندیشه‌ای تازه، روشن و هولناك، از زوایای دوردست ضمیرش سر بر كشید. اندیشه مرگ جانش را فرا گرفت. در نظرش آمد كه گریز زمان باز ایستاده است. مثل آن بود كه طلسمی شكسته شده است. در این اواخر پیوسته بر شدت تلاطم گرداب‌ افزوده می‌شد. اكنون اما، ناگهان همه‌چیز پایان یافته بود. دنیا در نوعی ركود و بی‌حالی افقی مانده بود و ساعت‌ها بیهوده كار می‌كردند. راه دروگو به آخر رسیده بود و اطرافش نه خانه‌ای بود، نه درختی، نه انسانی و از زمان‌های دریادنمانده پیوسته چنین بود كه بود. احساس می‌كرد كه سایه‌های سیاه و مدور و هم‌مركز از كرانه‌ای بس دور به‌سوی او پیش می‌آید و شاید در عرض چند ساعت یا چند هفته یا چند ماه به او برسد. اما جایی كه صحبت از مرگ در میان است هفته‌ها و ماه‌ها كجا به حساب می‌آید؟ پس زندگی جز ریشخندی نبود!»

رمان «بیابان تاتارها» را نمادی از نیروی تخیل و توان آفرینش ادبی بوتزاتی خوانده‌اند. او در اثرِ خود جهانی را ترسیم می‌كند که عصاره واقعیتی است، حتا فراتر از آن‌چه واقعیت خود آن را نشان می‌دهد. از غالب رمان‌های بوتزاتی در عرصه سینما، اقتباس‌هایی شده است، والریو زولرینی از رمان «بیابان تاتارها» هم در سال 1976 فیلمی ساخته است و جالب‌ آن‌كه مکان فیلمبرداری این فیلم، ارگ تاریخی بم بوده است. از این رمان بوتزاتی دو ترجمه در دست است، یكی با عنوان «بیابان تاتارها» كه اخیرا برای بار چهارم در نشر كتاب‌ خورشید منتشر شده و دیگری با نام «صحرای تاتارها» و با ترجمه محسن ابراهیم. برای بار نخست سروش حبیبی در اواخر دهه چهل رماِ‌ن اخیر بوتزاتی را به فارسی برگرداند و در نشر نیل به چاپ رساند و بعد از آن چندین‌بار در نشرهای مختلف، از جمله نشر روزنه و كتاب خورشید بازنشر شد. بعدها محسن ابراهیم همین رمان را از متن ایتالیایی ترجمه كرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...