[داستان کوتاه]
ترجمه اسدالله امرایی
در میان همه شاگردان مدرسه شوالیهگری، «گاون لوکورهاردی» از همه دست و پا چلفتیتر بود. قد بلند بود و بنیه خوبی داشت؛ اما معلمهای او خیلی زود فهمیدند که از او بخار بلند نمیشود. هر وقت نوبت مسابقه نیزه میشد توی جنگل لای بوته جایی برای خود دست و پا میکرد تا پنهان شود. دوستانش دم میگرفتند بلکه شیر شود و مثل مرد به میدان بیاید؛ اما هیچ فایدهای نداشت. البته اسبهایشان چند تا کره بیشتر نبودند. سر نیزهها نمدپیچ و زمین نرم و خالی از هر سنگی بود تا اگر زمین خوردند؛ بلایی سرشان نیاید. اما گاون هیچ علاقهای نشان نمیداد.
یک روز دم غروب رئیس مدرسه و استادیار به تپههای سرخی که دور تا دور مدرسه را گرفته بود، چشم دوخته بودند و با هم صحبت میکردند.
مدیر مدرسه گفت: «حالا وقتش شده که یادش بدهیم اژدها بکشد.»
استادیار گفت : «میزند خودش را ناکار میکند. کار دستمان میدهد.»
مدیر مدرسه سرش را خم کرد و گفت : «شاید ؛ ولی میدانید که ما باید آینده او را در نظر بگیریم. باید از این جوان یک مرد بسازیم. ما مسئول شخصیت آیندهاش هستیم.»
استادیار حرف او را قطع کرد و گفت: «امسال وضع این چند اژدها بد نیست؟»
این عادت استادیار بود؛ هر وقت که مدیر مدرسه از آرزوهای دور و دراز میگفت موضوع چند تا اژدها را وسط میکشید.
مدیر گفت: «چرا همینطور است. هیچ وقت به این شدت خشمگین نبودهاند. همین یکی ـ دو روز پیش پایین تپه یکی دو تا اژدها به جان دهاتیها افتادهاند و آنها را لت و پار کردهاند. گاوها و بقیه حیوانها از دست آنها آسایش ندارند. ممکن است جنگل را آتش بزنند.»
ـ ببینم؛ از شهریهها پولی کنار گذاشتهایم که اگر بلایی سر گاون بیاید خسارتش را جبران کنیم؟
مدیر قیافهای گرفت و گفت: «اولاً قرار نیست بمیرد یا بلایی سرش بیاید. وقتی راهی تپهها بشود، طلسم کار درستی یادش میدهم که دهان اژدها را ببندد. ثانیاً غیر از قرارداد، پول دیگری نگرفتهام.»
استادیار گفت: «چه خوب! این طلسمها گاهی معجزه میکنند.»
از آن روز به بعد گاون متخصص اژدها شد. همه درسهای او مثل کلاسهای عملی و نظری بود. در کلاسهای صبح تاریخچه انواع اژدها، اسکلتبندی و عادتهای جمعی آنها را مورد بحث قرار دادند؛ اما اصلاً تو کله پوک گاون نمیرفت؛ هنوز نشنیده و نخوانده یادش میرفت. بعد از ظهرها کلاس عملی برایش جالب بود. تبرزین بلندی بر میداشت و راه میافتاد. تبرزین را تاب میداد و ورد میخواند و به اژدهای کاغذی حمله میبرد. شجاعت او در حمله به اژدها بینظیر بود؛ با یک حمله سر اژدها را از تن جدا میکرد. کم کم تمرینهای او سختتر میشد؛ به جای اژدهای کاغذی، اژدهای پر شده گذاشتند. انداختن سر اژدهای پر شده کمی مشکل بود؛ اما بدترین و سفتترین اژدها هم که با این آت و آشغالها پر شده بود، خطری نداشت. فقط با یک چرخش تبرزین کله اژدها دو متر آن طرفتر پرت میشد.
با یکی ـ دو ماه تمرین گاون حسابی ورزیده شد؛ اما دم دمای غروب که سایهها درازتر میشد، پاهای گاون میلرزید. به هر حال زمان امتحان نهایی نزدیک میشد. یکی ـ دو شب قبل اژدهایی راه افتاده بود و کلمهای باغ مدرسه را خورده بود؛ مسئولان مدرسه تصمیم گرفتند گاون را امتحان کنند. جوازش را همراه با تبرزین به دستش دادند و گفتند این تو این هم اژدها؛ اما قبل از آن رئیس مدرسه او را به اتاق خود صدا زد با او خصوصی حرف زد.
مدیر گفت: «تا حالا تئوریها را یاد گرفتهای؛ زندگی فقط تئوری نیست. واقعیتهای سخت زندگی راباید در نظر بگیری. واقعیت برای پیر و جوان فرقی نمیکند. به هر حال باید با آن رو به رو شد جانم! وظیفه تو کشتن اژدهاست.»
گاون رنگش پرید و به سرفه افتاد: «آقای مدیر! میگویند اژدهای جنگل جنوب صد و پنجاه متر قد دارد!»
مدیر گفت: «چرت میگویند. مسئول کتابخانه هفته گذشته یکی از آنها را از بالای تپه دیده. اژدها توی آفتاب ولو شده بود و خودش را میخاراند. دیگر وقت نکرده بود بهتر نگاهش کند. فوراً آمد تا به من خبر دهد. میگفت دیو یا اژدها و به عبارتی مارمولک گنده از 60 متر یک سانت هم بلندتر نبوده. البته اندازهاش اصلا مهم نیست. گندهها را راحتتر از کوچولوها میتوانی به دو نیم کنی. تا بیاید به خودش بجنبد، با یک ضرب خلاص میشود.
تازه من خودم یک طلسم یادت میدهم که خیلی مجرب است. طلسم را که بخوانی درندهترین اژدها مثل مرده جلوت دراز میشود.»
گاون گفت: «من کلاهخود جادویی دوست دارم.»
مدیر پرسید: « کلاهخود جادویی؟»
گاون گفت: «از آن کلاههایی که وقتی آدم سرش میگذارد غیب میشود.»
مدیر گفت: «پسر تو چقدر سادهای. تو هنوز ظاهر نشدهای که غیب شوی! از اینجا تا لندن پیاده هم بروی، کسی توجهی به تو نمیکند. با این حساب غیب شدن به چه دردت میخورد.»
گاون نزدیک بود از حال برود. مدیر فوراً شانههای او را مالید و گفت: «نگران نباش پسرم. خودم ورد کارسازی یادت میدهم، تا مثل آب خوردن اژدها بکشی.»
کتاب قطور کهنه و رنگ و رو رفتهای را از تاقچه برداشت و دنبال ورد مخصوص گشت:
گاون گفت: «وردش کوتاه باشد.»
مدیر گفت پیدا کردم:
«لاترجی. یادت میماند. همین را بگو کارت نباشد.»
صبح روز بعد، گاون را تا دم جنگل بدرقه کرد و به او گفت: «زیر درختهای آنجا اژدها گیر میآوری.»
گاون راه افتاد و رفت. وسط چمنزار اژدها را دید. چه اژدهایی! با یک نفس او را از پا میانداخت. بخار نفس و دودی که از دهانش بیرون میزد پاهای گاون را لرزاند. انگار از دهانه کوره آتش و دود بیرون میزد. تا گفت لاترجی، به یک ضربه آن اژدهای خشمگین را از پا انداخت. چه راحت! چپ و راست به جان اژدهاهای جنگل افتاد. حالا نکش کی بکش! کشتن آنها از اژدهاهای کاغذی هم آسانتر بود. گوش و دم اژدها را با خود برداشت و به مدرسه آورد. همه او را تشویق کردند؛ اما مدیر تشویقش نکرد که مغرور نشود. بچهها کلی تحویلش گرفتند.
دیگر کار او شروع شده بود. هر روز میرفت دنبال اژدها میگشت و یکی ـ دوتا از آنها را ناکار میکرد. روزهای بارانی مدیر او را در خانه نگه میداشت. حیف بود زیر باران خیس شود. حتماً سرما میخورد. در یک روز، سه اژدها کشت. دو تاشان زن و شوهر بودند و آن یکی میهمان خانواده بود. کم کم مهارت پیدا کرد و اجازه میداد اژدها نزدیک بیاید و بعد با یک ضربه کلک او را میکند. دیگر دست بسته و چشم بسته هم اژدها میکشت. فقط کافی بود بگوید «لاترجی» شب ها دزدکی بیرون میزد. آمار اژدهاکشی گاون بالا میرفت. بابت هر اژدهایی که میکشت غیر از نمره، مدال و روبان و شمایل به گردنش میانداختند. نشانهای سنگین و دست و پاگیر را که به سینه میآویخت، موقع راه رفتن جلنگ جلنگ صدا میکردند و دست کم چهارکیلو وزنشان بود.
گاون اژدهای گندهای را در همان چمنزاری که اولین بار یکی از آنها را کشت، گیرانداخت. اژدهای پیر و بدترکیب. اژدها به این زشتی ندیده بود. اژدها حال خرناس کشیدن نداشت. گاون راه افتاد و خودش سراغ او رفت. اژدها وصف گاون را شنیده بود و وقتی تبرزین بالا رفت، میدانست کار تمام است. بین اژدهاها شایع شده بود که او طلسمی اژدهاکش در اختیار دارد. دل دل میکرد حادثهای پیش بیاید. گاون تبرزین را بلند کرد اما لحظهای بعد آن را پایین آورد. رنگش پرید و زانوهایش به لرزه افتاد. اژدها شک کرد که این کلک تازهای است.
ـ من من ... طلسم را فراموش کردم.
اژدها گفت: «حیف نان! پس تمام کلک اینجا بود. دلاور! دلاور! ما را باش چه ساده بودیم. بچه اژدها که بودم از این قصهها برای ما میبافتند.»
گاون بیچاره از وحشت به خودش میلرزید و چیزی نمانده بود خودش را خراب کند. یادش نمیآمد.
اژدها گفت: «میتوانم کمکت کنم؟ حرف اول طلسم چه بود؟»
گاون گفت: «با «ت» شروع میشود.»
اژدها گفت: «آخر با یک حرف که نمیشود. کمی فکر کن.»
گاون گفت: «عقلم به جایی قد نمیدهد.»
اژدها گفت: «حالا اگر میشود رضایت بده و تسلیم شو.»
ـ «اگر تسلیم شوم چه کار میکنی؟»
ـ «میخورمت.»
ـ «اگر تسلیم نشوم.»
ـ «باز هم میخورمت.»
گاون نالید: «پس من چه خاکی توی سرم بریزم. فرقی که نمیکند.»
«اگر تسلیم بشوی، خوشمزهتر میشوی!»
هی با خودش فکر کرد. چه کنم؟ چه کنم؟ با مشت توی سر خودش زد. معطل نکرد، پای مرگ و زندگی در میان بود. تبرزین را چرخاند و فرود آورد. تمام زورش را به بازو داد و کله اژدها با یک ضربه در هوا چرخ خورد و پنجاه متر آن طرفتر افتاد.
گاون ترسش ریخت. ناگهان طلسم یادش آمد. «لاترجی» اما دیر شده و بدون طلسم اژدها را کشت. تعجب کرد. با خود گفت: «من لاترجی نگفتم و اژدها را کشتم.» حالا دیگر اژدها را خودش کشته بود. سراغ مدیر رفت و گفت: «قربان من خودم اژدها را کشتم. طلسم را از یاد برده بودم.»
مدیر خندید و گفت: «طلسم یعنی چه. پسر تو چقدر سادهای.»
گاون گفت: «قربان شما خودتان گفتید لاترجی طلسم است.»
مدیر گفت: «نه پسر طلسم نبود. گفتم که مثل پوسته تخممرغ تو را حفظ کند و اعتماد به نفس داشته باشی. حالا معلوم شد که بدون طلسم هم از عهده اژدها بر میآیی.»
فردای آن روز گاون بیدار نشد. مدیر مدرسه همراه استادیار سراغ او رفتند و بیدارش کردند. او را تا دم جنگل بردند و گفتند «با یکی دو اژدهای دیگر کارت تمام میشود و لقب شوالیه دلاور را میگیری.»
اژدهای کوچولوی ریقویی زیر درخت لم داده بود و چه بخاری میکرد. درست مثل تنوره دیو. به یک ضربه تبرزین بند بود. با حساب اژدهای دیروزی، پنجاه اژدها کشته بود. هیچ کس نتوانسته بود چنین پروندهای برای خودش دست و پا کند.
آن شب گاون به مدرسه برنگشت. فردای آن روز هم و فرداهای دیگر.
روی در ورودی مدرسه تابلوی بزرگی زده بودند. سپر گاون اژدهاکش، همراه با پنجاه جفت گوش اژدها و پنجاه دم اژدها همراه با تعداد زیادی از مدالهایش، روی تابلو خودنمایی میکرد. «مردی که پنجاه اژدها کشته بود.» گاون لوکورهاردی.
................
«هی وودبرون» نویسنده، روزنامهنگار و طنزنویس آمریکایی در سال 1888 به دنیا آمد. او ستون طنز چند روزنامه را مینوشت. از جمله ستونهای معروف او «حالا نوبت ماست» در روزنامه «تلگراف نیویورک» بود. برون در سال 1939 در گذشت.
آفتابگردان