«خیابان کاتالین» [Katalin Street یا Katalin Utca] ابتدا در سال 1969 به زبان مجارستانی منتشر و سپس در سال 2005 به انگلیسی ترجمه شد که برنده دو جایزه سیوِن برای بهترین رمان اروپا در سال 2007 و جایزه قلم آمریکا در سال 2018 شد.

خیابان کاتالین» [Katalin Street یا Katalin Utca] ماگدا سابو

«خیابان کاتالین» را می‌توان به‌نوعی با رمان «در» [Ajtó یا The door] مقایسه کرد. فضای تلخیص‌شده و کلاستروفوبیک «در»، حول رابطه میان راوی - نویسنده - و اِمرنس، مستخدم خانه او، متمرکز است. با گذر زمان، صمیمیتی سرسام‌آور و غیرقابل پیش‌بینی این دو زن را به یکدیگر مرتبط می‌کند. «خیابان کاتالین» شکل عجیبی به خود می‌گیرد، و رمان با عبور از زمان و چشم‌انداز، سرنوشت سه خانواده - اَلکش، تِمش و هِلد را که یهودی هستند دنبال می‌کند - و آن را در مارپیچی تاریخی شامل بوداپست قبل از جنگ، اشغال آلمان و حکومت کمونیست شرح می‌دهد. تفاوت روش نگارش این دو کتاب از همان ابتدا بارز است، بااین‌حال می‌توان اظهار داشت که این دو رمان از هسته مشابهی برخوردارند. در صفحات آغازین رمان «در» راوی اعلام می‌کند: «من اِمرنس را کشتم. این مساله که قصد من نجات او بود و خواستار نابودی او نبودم هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کند.» تنها پس از خواندن کتاب است که به‌منظور دقیق راوی از این اعتراف پی می‌بریم؛ در همین حال، این خطوط خواننده را از ترس در جای خود میخکوب می‌کند.

در رمان «خیابان کاتالین»، شوک اصلی قتل هنریت هِلد جوان در زمان اشغال آلمان است. اسرار و نقاط کور مرگبار مرتبط با مرگ هنریت مدت‌ها پیش از رخ‌دادن این واقعه برملا می‌شوند و اثرات جانبی آن به وضوح احساس می‌شوند. در هر دو رمان، شخصیت‌های خلق‌شده توسط سابو، در تلاش‌های پیچیده خود برای نجات یکدیگر، به همان اندازه امکان دارد یکدیگر را نابود کنند. همچنین در مرکزیت هردو اثر یک آسیب تاریخی قرار دارد. سایه سنگین و وحشتناک وقایع گذشته روی «در» افتاده، اما حتی پس از فاش‌شدن مجاب‌کننده‌ترین اسرار اِمرنس نیز قادر به درک معمای شخصیت او نیستیم. سابو با «خیابان کاتالین»، بیانی ساده‌تر برای روابط تحریف‌شده شخصیت‌های خود با تاریخ پیدا می‌کند. در بخش‌های آغازین کتاب با شخصیت‌های اصلی آشنا می‌شویم که می‌میرند، فرار می‌کنند یا زندگی سابقشان مصادره شده است. ما از بوداپست دوره کمونیست شروع می‌کنیم، که در آن خانواده الکش موفق شده‌اند از نظر جسمانی زنده بمانند و اکنون در آپارتمانی کوچک باهم زندگی می‌کنند: «آنها می‌توانستند از پنجره آپارتمان خانه قدیمی خود را ببینند. چند ماه بود که نمای آن با داربست پوشانده شده بود و به همراه خانه‌های سایر همسایگان بلافاصله تحت بازسازی قرار گرفته بود. ظاهر خانه مانند شخصی بود که برای شرکت در مهمانی نقاب بر چهره زده بود، اما پس از اتمام آن فراموش می‌کند که نقاب خود را از چهره‌اش بردارد.»

خیابان کاتالین، جایی‌که پیوندهای اولیه میان خانواده‌های اَلکش، هِلد و تِمش شکل گرفته بود، به نمادی از گذشته‌ای که نمی‌توان به آن بازگشت، مبدل شده بود. اعضای خانواده الکش می‌توانند خانه قدیمی خود را از پنجره آپارتمان نگاه کنند، اما رسیدن به آن برایشان ناممکن باشد. در خاطرات تلخ و مشوش افراد خانواده نیز هیچ آرامشی نمی‌توان یافت: «همه چیزهایی که تا به این لحظه اتفاق افتاده بود، هنوز هم مانند قبل بود، اما اکنون به‌طور ناگهان متفاوت به‌نظر می‌رسید. زمان به لحظاتی خاص، وقایع مهم به قسمت‌هایی مجزا، مکان‌های آشنا به پس‌زمینه‌ای در صحنه‌های منفرد تبدیل شده بودند، به‌طوری‌که آنها در پایان درک کردند که از میان تمام چیزهایی که زندگی آنها را تشکیل داده‌اند، درواقع تنها یک یا دو مکان و چند لحظه دارای اهمیت بودند.»

برجسته‌ترین لحظات مهم مربوط به مرگ هنریت هِلد در زمان جنگ و متعاقب آن پوسیدگی معنوی شخصیت‌های مرکزی است: ایرن الکش؛ بالینت نامزد ایرن؛ و بلانکا خواهر ایرن. در روز جشن نامزدی بالینت و ایرن، آنها خبردار می‌شوند که آقا و خانم هِلد دستگیر شده‌اند. هنریت طبق نقشه‌ای که از پیش طراحی کرده بود فورا مخفی می‌شود، اما نقشه‌اش سریعا به شکلی مرگبار نقش بر آب می‌شود. تا آن لحظه، حرفی از اشغال آلمان به میان نیامد، شخصیت‌ها اشارات مبهمی به مشکلات فراوان خانواده هلد می‌کنند و حتی خبر اخراج خانواده هلد نیز خیال مصونیت و انکار خانمان‌سوز ایرن را متزلزل نمی‌کنند. در خیابان کاتالین، ازدواج ایرن با بالینت کنار گذاشته می‌شود. هنگامی که پس از سال‌ها این دو سرانجام ازدواج کردند، هیچ علاقه‌ای از سوی ایرن وجود ندارد: «بعضی اوقات با خودم فکر می‌کنم که آیا تاکنون بالینت به این مساله فکر کرده است که او شوهر دوم من نیست، بلکه سومین شوهر من است و من هم درواقع همسر دوم او هستم و اولین همسر او نیستم. این زوج که در آغاز دهه 1960 ازدواج کردند، مجرد و مطلقه نبودند، بلکه هردوی آنها بیوه بودند که یکی از آنها پیش از این یک‌بار ازدواج کرده بود و دیگری دوبار. این دو نفر دیگر هیچ توهمی در مورد زندگی یا هر گونه انتظاری از آن نداشتند، اما صرفا مایل نبودند تا هنگامی که از این جهان رخت می‌بندند، تنها باشند.» در اینجا ایرن، که پیش از اینکه سرانجام با بالینت ازدواج کند، با بی‌میلی با شخص دیگری ازدواج کرده بود، بیان می‌کند که آن ایرن و بالینتی که اولین‌بار در خیابان کاتالین عاشق یکدیگر شدند نیز همراه با هنریت جوان درگذشتند. آنها سرانجام با یکدیگر ازدواج کردند، اما دیگر قادر به تشخیص یکدیگر نبودند. آنها در ازدواجی شبح‌وار، در یک زندگی خیالی بودند که هیچ بهبودی برای آن وجود ندارد و تنها عواقب بی‌پایان در انتظار آنهاست.

در همین حین، هنریت در کالبد یک روح، خیابان‌های بوداپست را تسخیر می‌کند. زمان برای موجودات زنده در حرکت است، اما بر او که فراتر از زندگی رفته، اثر نمی‌گذارد. هنریت قادر است خود را به افراد زنده نشان دهد و حتی یک‌دفعه سعی می‌کند خود را به بالینت نشان دهد. نزدیک به دو دهه از مرگ او می‌گذرد و او شدیدا نیازمند برقراری ارتباط با کسانی است که هنگام زندگی‌اش او را می‌شناختند. این صحنه - جداشدن هنریت از دنیای آشنا و خلوت پایان‌ناپذیر حالت آستانه‌ای- خواننده را درهم می‌شکند. این شخصیت‌ها چه زنده باشند و چه مُرده، درون هزارتوهایی شخصی گرفتار شده‌اند که از آسیب‌های روحی، سکوت و شرم ساخته شده است و محکومند تا بدون آسایش، زندگی‌ای را که با آن آشنا بودند تکرار کنند: «آنها از اعماق وجود خواهان مرگ بودند... آنها امیدوار بودند که اگر به یکدیگر بپیوندند و دست یکدیگر را بگیرند و بتوانند حرف‌هایی درست به یکدیگر بزنند، ممکن است بتوانند راه خود را از میان این هزارتو پیدا کنند و به نوعی راه بازگشت به خانه را پیدا کنند.» در «خیابان کاتالین» اتفاقات گذشته هرگز در گذشته باقی نمی‌مانند. گذشته مانند زخمی باز است، یک نیروی زنده که با شلوغی فزاینده گیج‌کننده‌ای زمان حال را شکل می‌دهد. سابو در توصیف فلاکت هنریت می‌نویسد: «او از لحظه ورود به داستان به حال خود رها شده است تا به تنهایی به قوانین و آداب و رسوم این مکان پی ببرد.» در این رمان خارق‌العاده، همین امر در مورد شخصیت‌های زنده داستان نیز صدق می‌کند.

آرمان ملی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...