اشک‌ها و لبخندها | آرمان ملی


مارگارت درابل [Margaret Drabble] رمان‌نویس بی‌نظیری است و برنده‌ جوایز متعددی از جمله جایزه‌ یادبود جیمز تیت‌بلک شده. اما او برنده‌ جایزه‌ بوکر نشده؟ سال 2011 در مصاحبه‌ای اذعان داشت که خودش نمی‌خواهد کتاب‌هایش در بوکر شرکت کنند: «جایزه‌ بوکر فقط باعث دلخوری می‌شود. می‌دانید که چه بر سر جولین بارنز و مارتین ایمیس آورد؟ اواسط دهه هشتاد فکر می‌کردم دیگر از کنترل خارج می‌شود، که درست هم فکر می‌کردم. اما همه‌ اینها قبل از این بود که خواهرم ای. اس. بایت جایزه را ببرد.»

«قلمرو طلا» [The realms of Gold] را می‌توان بهترین رمان درابل دانست. قهرمان کتاب، فرانسیس وینگیت، باستان‌شناسی زیبا، برونگرا و خیال‌پرداز است که به سفرهای کاری متعددی می‌رود و اصلا هم نگران نیست که چهار بچه‌اش در خانه با خدمتکار هستند. فرانسیس زنی بی‌پروا و غیرقابل پیش‌بینی است و در کارش از هرکس دیگری خلاق‌تر است. مثلا او در فرودگاه نشسته بود و نقشه را نگاه می‌کرد که شهر گمشده تیزوک را پیدا کرد. می‌دانست که در صحرایی در جاده‌ تجاری کارتاژ است. قلم درابل با تکرارهای دلنشین و جملاتی کوتاه افکار فرانسیس را در مورد تیزوک آشکار می‌سازد.

ابتدای رمان، فرانسیس در اتاقش نشسته و از افسردگی رنج می‌برد. باید فردا ارائه دهد و از روی بیکاری سری به شهر آزمایشگاه تحقیقاتی اُختاپوس زده است. به اُختاپوسی فکر می‌کند که در جعبه‌ پلاستیکی زندگی می‌کرد و بازوهایش از سوراخ‌های جعبه بیرون زده بود. به اُختاپوس ماده فکر می‌کند که ساخته شده بود تا بعد از تولد فرزندش بمیرد. فرانسیس برای چه ساخته شده بود؟ با خود فکر می‌کند زنان میانسالی که دیگر بچه‌ کوچک ندارند چه‌کار می‌کنند؟

فرانسیس دلایلی غیرژنتیکی برای افسردگی‌اش دارد. او از عشقش کارل، که پروفسور و متخصص تاریخ کشاورزی قرن هجدهم است، جدا شده و دلش برای او تنگ شده. او حتی پل دندان مصنوعی‌های کارل را هم نگه داشته و آنها را به آغوش می‌کشد. کارل متاهل بود، و این واقعیت که آنها در تمام سال‌های رابطه‌‌شان فقط چهار روز باهم تعطیلات رفته بودند ذهن فرانسیس را آشفته کرده بود، به همین دلیل به کارل گفته بود دیگر نمی‌خواهد او را ببیند.

«قلمرو طلا»، خانواده، میراث و درون هر شخصیت را کنکاش می‌کند. فرانسیس به اصالت اولرنشاوی‌اش می‌بالد، اما خوشحال است که پدرش، جانورشناس و رییس دانشگاه، توکلی را که شهری کوچک و ملال‌آور بود و خانواده‌ عبوسش در آن مزرعه داشتند، رها کرده. فرانسیس در کودکی عاشق همان شهر ملال‌انگیز بود. او از فروختن سبزیجات پدربزرگش کنار جاده لذت می‌برد. او عاشق چاله‌ای پر از سمندر آبی و علف هرز بود. به‌عقیده‌ او پدرش انگیزه ترک‌کردن توکلی را از همین چاله گرفته بود. فرانسیس در همان مزرعه افسردگی‌اش را نیز حس می‌کرد. حتی با اینکه یک نسل گذشته، او فکر می‌کند مزرعه بر ذهنش اثر گذاشته است. سفر به توکلی برعکس تیزوک، منظره‌ای کاملا متفاوت را به او نشان داد. شهری با گاراژها و مغازه‌های جدید که هیچ نشان آشنایی هم نداشتند. حالا مزرعه‌ پدربزرگش را یک زوج جوان به دست گرفته و بدون استفاده از کود شیمیایی حسابی به روزش کرده بودند؛ خانه شادتر به‌نظر می‌رسید اما چاله با آب آلوده و آشغال پر شده بود. درنهایت، غم، امید، افسردگی، اشک، شادی و تغییر روابط انسان‌ها از زمان قدیم تا به امروز دوباره به قلم کشیده می‌شود و تاریخ اولرنشاو به‌سر می‌رسد. نکته‌ مثبتی که در مورد فرانسیس وجود دارد همین است که او دو نسل از خاندان اولرنشاو فاصله دارد و شاید برای همین است که در دل ما جا باز می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...