سرگذشت موسیقیدانی نابغه که گرفتار مرض کوفت است (و به علت داشتن همین مرض کوفت نابغه است)... لورکون بسیاری از خصوصیات نیچه را داراست که بیماری‌­اش تقریباً به همین صورت پیشرفت کرد... در او میلی به افتخار به وجود می­‌آورد. اما برای به دست آوردن افتخار هیچ وسیله­‌ای جز پیمان بستن با ابلیس وجود ندارد... با زنی ثروتمند ازدواج کرده ولی زنش با رودی ویولون نواز، به او خیانت می­‌ورزد... غرور و تحقیر و فقدان عشق و بیزاری از احساس تنهایی.

دکتر فاوستوس [Doctor Faustus]. (Doktor Faustus) توماس مان
دکتر فاوستوس
[Doctor Faustus]. (Doktor Faustus) این رمان توماس مان(1) (1875-1955) نویسنده­‌ی آلمانی، که برخی آن را «وصیت­نامه‌­ی ادبی» وی خوانده‌­اند، شرح زندگی آهنگساز آلمانی، آدریان لورکون(2) است که از زبان یکی از دوستانش نقل می‌­شود. ولی از آن جهت که هیچ چیز در این داستان قطعیت ندارد نمی­‌توان آن را وصیت­نامه تلقی کرد، بلکه بیشتر شبیه به یک معاینه‌­ی پزشکی بالینی است. از این گذشته، توماس مان با استفاده از نقل داستان در سه سطح مختلف، تکاملی در فن رمان نویسی به وجود آورده است: نخست سرگذشت موسیقیدانی نابغه که گرفتار مرض کوفت است (و به علت داشتن همین مرض کوفت نابغه است) به عنوان مظهری از سرنوشت کشور آلمانی (بیماری کوفت حکومت هیتلر است)، دوم منظره­‌ای از زندگانی در شهر مونیخ در آستانه­‌ی جنگ جهانی دوم، سوم سرگذشتی که پس از مرگ لورکون از زبان دوستش تسایتبلوم(3) نقل می‌­شود که در بحبوحه­‌ی بمباران می‌­نویسد و با اختلاط تفکرات سال 1944، با خاطرات خود، پیوند بین گناه و کیفر را نشان می­‌دهد. پیچیده بودن اثر کاملاً هویداست. لورکون خود را فاوستوس می‌­نامد، زیرا پیمانی با ابلیس بسته یا خیال می­‌کند بسته است که، در مقابل دریافت چند سال نبوغ، سلامت خود را از دست بدهد. فاوست که در اینجا سرمشق قرار گرفته است، همان فاوست قصه­‌های عامیانه است. گفت‌وگو با ابلیس، که در آغاز به صورتی کاملاً امروزی ظاهر می‌­شود و چندین بار شکل و لباس خود را عوض می­‌کند، فصل بزرگی را در مرکز داستان به خود اختصاص داده است که داستایفسکی را به یاد می­‌آورد. از سوی دیگر، لورکون بسیاری از خصوصیات نیچه را داراست که بیماری‌­اش تقریباً به همین صورت پیشرفت کرد. بعضی حکایات (کشانده شدن لورکون نوجوان به فاحشه خانه و پناه بردنش به پیانو) از زندگانی نیچه اقتباس شده است. لورکون درعین حال ملت آلمان هم هست، و مسئله نبوغ- بیماری به مسئله‌ی هنر- انحطاط و محاکمه‌­ی یک فرهنگ، و گزارشی از پایان یک دنیا تبدیل می‌­شود. در مورد این کتاب گفته­‌اند که ادعانامه است، ولی می­‌توان گفت که توضیح و تا اندازه‌­ای لایحه­‌ی دفاعیه هم هست.

لورکون- شاید شگفت آور باشد- دارای خصوصیاتی نیست که ما ژرمنی می‌­نامیم: اگر به شتاب، بر اثر حدت هوش و استعداد یادگیری از همگنان پیش افتاده، قلبی بی‌عاطفه دارد، در خود فرو رفته و منزوی و علاقه­‌مند به کارهای انتزاعی است و تمایلی به مسخره کردن همه چیز در او دیده می‌­شود: فطرتاً موسیقیدان نیست و اگر خود را وقف آن کرده، به جهت علاقه‌مند بودن به مسائل بغرنج توأم با مهارت و ابهام است. قبلاً علوم الاهی تحصیل کرده است تا به زندگی خود «انضباط بخشد». سپس به ریاضیات روی آورده که «همواره برایش جالب و سرگرم کننده بوده است». شرح حال نویس او، که علاقه­‌ای خاص به وی دارد، گاه از خود می‌­پرسد که آیا لورکون واقعاً به چیزی دل بسته بوده است. انسان دوستی تسایتبلوم را لورکون با کارهای شگرف و نیش دار و طنزآمیز و خنده دار یا پیچیده مقابله می­‌کند. هیچ گونه احساسی از واقعیت ندارد: همواره بر کنار زندگی می­‌کند که گویی یک دست شطرنج بازی کرده است. تنها به دنبال چیزهای «جالب» است و این امر در او میلی به افتخار به وجود می­‌آورد. اما برای به دست آوردن افتخار هیچ وسیله­‌ای جز پیمان بستن با ابلیس وجود ندارد... در واقع، هنر غیر ممکن شده است (مسئله انحطاط و در هم پیچیدگیهای روزافزون و تازه‌­جویی‌­های بیش از پیش بغرنج!)، زیرا دیگر نمی­‌توان چیز تازه‌­ای با صفای قلب و بی مشارکت دوزخ به وجود آورد.

در کنار این شخصیت «معما گونه»، تسایتبلوم خوش قلب، یعنی شرح حال نویس او، مجسم کننده­‌ی عقل گرایی مکتب پرودوم (4) و تا حد ممکن، بی فروغ و بی بهاست و از این گذشته، آماده برای تسلیم شدن به حرکت­های  خلقی و شور و شوق برای جنگ و تن در دادن به عدم موفقیت و شکست است. پسر دارو فروشی کاتولیک است (لورکون پروتستان است) که تحصیلات مرتبی کرده و معلم دبیرستان شده است. «خدایان پرتگاه» را در پرتو «یونانی­های عزیزش» می­‌شناسد و از اینکه با اعتقاد به خطرناک بودن آنها، باز هم شوقی به موسیقی دارد تعجب می­‌کند. اما این «تناقضات جزو ذات و طبیعت آدمی است». اگر تسایتبلوم را نماینده­‌ی «آلمان دیگر» بدانیم، باید گفت آلمانی است که چنگی به دل نمی­‌زند و نویسنده بی شک خواسته است چنین القا کند که این آلمان همه‌­ی قدرت خود را از دست داده و چیزی جز پرتوی بی‌رنگ از گذشته‌­ای از دست رفته نبوده است. تسایتبلوم روی هم رفته مردی است تأثیرپذیر و میهن­ پرست به معنی مبتذل کلمه و بعد، هنگامی که بنا به گفته­‌ی «اشخاص صلاحیت‌دار پیروزی غیرممکن است» از صمیم قلب خواستار شکست است. از موفقیت زیر دریایی­‌های آلمانی بسیار خوشحال می‌­شود و از فرار دادن موسولینی با تحسین یاد می­‌کند و آن را کار برجسته‌­ی نظامیان می­‌داند. با رضایت و نشاط درباره­‌ی دژ اروپا سخن می­‌گوید و، در زیر بمباران­های پی در پی، از خود می­‌پرسد که آیا در باطن خواهان ویرانی کامل دنیا نیست... این مرد اومانیست مضحک است، و از واقعیت زندگی همان قدر فاصله دارد که لورکون. این شیوه­‌ی توضیح، از طریق دو شخصیت مختلف، توماس مان را قادر می­‌سازد که در فضای ابهام آمیزی که دوست دارد ایجاد کند، باقی بماند و به تلقین اکتفا کند و نتیجه‌­گیری را به عهده‌­ی خواننده بگذارد.

در ماورای این دو شخصیت اصلی، منظره‌­ای بس غنی و پرنقش و نگار از زندگی آلمان، به خصوص در شهر مونیخ  وجود دارد که نویسنده هنر روانشناسی و مشاهده­‌ی خود را در آن به کار برده است: آنهایی که با محیط سازگاری ندارند: کلاریسا که می­‌خواهد آوازه خوان اپرا بشود بی آنکه استعدادش را داشته باشد و سرانجام خود را مسموم می­‌کند. انستیتوریس(5)، متخصص زیبایی­‌شناسی، رنجور و طرفدار نیچه، پرستنده‌­ی ابر مردان دوره­‌ی رنسانس که با زنی ثروتمند ازدواج کرده ولی زنش با رودی(6)، ویولون نوازی که آثار لورکون را اجرا می­‌کند، به او خیانت می­‌ورزد. اینس(7)، همسر بی وفا و معتاد رودی. و خمیر مایه­‌های از هم پاشیدن: دکتر شائیم برایزاکر (8) که زشتی افسون کننده‌­ای دارد و، همچون جسمی خارجی، خاصیتش تسریع تجزیه و تلاشی است و تاریخ را چیزی جز تکامل انحطاط نمی­‌داند. زوال فیتلبرگ(9)، تجسمی بسیار زنده و بسیار واقعی از یک مدیر برنامه‌­ی بین‌­المللی که قبل از هر چیز کاسب‌کار است و بویی از هنر نبرده است، ولی در تشکیل گروه خود مهارت دارد و به چندین زبان صحبت می­‌کند. سپس با استادهای لورکون آشنا می‌­شویم: ویندل کرتشامار(10) که مخلوطی از آلمانی و امریکایی است و ارگ نو از کایزرزاشرن(11) است. او سخنرانی‌هایی ترتیب می­‌دهد که ضمن آن سرمشق­هایی به عنوان مثال با پیانو می­‌نوازد و معتقد است که علاقه‌­مند بودن به چیزی مهم نیست، بلکه آن چه اهمیت دارد ایجاد علاقه در دیگران به چیزی است؛ به شرط آنکه خود آدم به آن علاقه­‌مند نشود. ذهنی پرتناقض دارد و معتقد است که انسان، برای اینکه استعدادی برای فرهنگ دست و پا کند، باید بیش از پیش وحشی شود. دشمن حساسیت و «گرمای حیوانی» است، این هم نوعی از روشنفکری انتزاعی است.

دکتر فاوستوس [Doctor Faustus]. (Doktor Faustus) توماس مان
اما استادان علوم الاهی لورکون عبارتند از نوننماخر(12) که یکی از مشاهیر دانشگاه و فیلسوف پیش از سقراطی و معتقد به برتری اعداد و هماهنگی ریاضی اجرام آسمانی است. پس از او ارنفرید کونف(13) که معتقد به وجود شیطان و مخالف عقل است و، دست آخر، اشلپفوس (14) که روان­شناسی مذهبی را، مثل نوعی ابلیس شناسی، به یاری جنسیت و روانکاوی تدریس می‌کند: شر جزء لاینفک و ضروری خیر است. بعد از همه­‌ی اینها، جامعه­‌ی اروپایی در شهر مونیخ قبل از جنگ جهانی تشریح شده است: بعضی از شخصیتهای رمان، اشخاص شناخته­‌شده‌­ای هستند و برخی دیگر را می­‌توان حدس زد: رودی، نوازنده­‌ی ماهر ویولون، پتر گاست(15) را در نزد نیچه به خاطر آورد. داوید تسور هوهه(16) از محفل اشتفان گئورگه (17) را و ژانت شوئرل (18) (آنته کولب) (19) را، خانم سناتور (مادر توماس مان) را، روی هم رفته گروهی متشکل از اشخاصی با ملیتهای گوناگون که اندیشه‌­های متناقض بسیاری به آنها نسبت داده شده و نمایانگر فرهنگی هستند که درباره­‌ی ارزش خود دچار تردید است. درباره‌­ی آثار موسیقی لورکون، نویسنده با دقت کارشناسی واقعی سخن می­‌گوید و چند اثر را مورد تجزیه با مهارت و استادی صورت گرفته است. اما اگر اجازه داشته باشیم از خود بپرسیم لورکون تا کجا نماینده­‌ی فرد آلمانی است، آن گاه تشخیص می­‌دهیم که موسیقی وی چقدر از آن چه ما به عنوان موسیقی ویژه آلمانی می‌شناسیم دور است: شاید علت آن است که نشان داده شود آلمانی مورد بحث ما، از بهترین سنتهای خود جدا مانده است. این موسیقی برای «شنیدن و فهمیدن» ساخته نشده، بلکه برای لذت ذهن و ارائه «نظمی کیهانی» درست شده است. از سیستم دوازده صدایی شونبرگ (20) در آن استفاده شده است (که شونبرگ را به فکر انداخت تا حق اختراع خود را با اعتراض به توماس مان، تقاضا کند!) و کلیه‌­ی ظرافت­های علم همنوازی را به کار می­‌برد: برلیوز(21) ریشارد اشتراوس(22).... از این گذشته، می­‌دانیم که موسیقیی که توماس مان ممکن بود بنویسد بیشتر شبیه موسیقی شاگرد سزار فرانک و برامس (23) بود.

برای درک یا کوشش برای درک معنی این رمان، بهتر است ببینیم بیماری لورکون چگونه ایجاد شده است. علت آن پیمان بستن با شیطان، آن طور که در قصه­‌ها آمده است، نیست، بلکه حاصل لغزشی در یک سراشیبی است. غرور و تحقیر و فقدان عشق و بیزاری از احساس تنهایی و نیز عدم پیش بینی، در این مسئله سهمی دارند: لورکون به هشدارها گوش نمی­‌دهد، میل و غریزه‌­ای برای ماجراجویی دارد: «ببینیم چه می‌­شود...» البته تصادف و بدبیاری هم نقشی بازی می­‌کند: هنگامی که لورکون متوجه بیماری خود می‌­شود دنبال معالجه می­‌رود و به دو طبیب مراجعه می‌کند ولی هیچ نتیجه‌ای نمی‌­گیرد، زیرا طبیب اولی ناگهان می‌­میرد و طبیب دومی هم حقه‌­باز از آب در می­‌آید و، هنگامی که لورکون برای ادامه‌­ی معالجه نزد او می­‌رود، مشاهده می­‌کند که پلیس او را با دستبند با خود می­‌برد. لورکون هم دیگر دنبال کار را نمی‌­گیرد و خود را در اختیار سرنوشت می‌­گذارد... بیماری هم کار نابغه‌­ای نابکار است که می‌­داند چه می­‌خواهد و صاحب قدرتی دوزخی است. گفتگو با ابلیس را ببینید که معلوم نیست واقعیت است، خواب است یا خیال‌بافی است. لورکون شیطان را مسخره  می­‌کند، او را جدی نمی­‌داند، حتی می­‌خواهد او را از سر خود واکند. با این حال تصدیق دارد که ابلیس چیزهایی می­‌گوید که انعکاس اندیشه‌­های خود اوست. آیا این بدان معنی است که مشیت الاهی شیطانی است؟ شکنجه­‌های دوزخ، هم سرمای شدید و هم گرمای شدید است: انسان از یکی به دیگری پناه می­‌برد و همواره آن یکی را خوشایند حس می­‌کند. آیا اینها اندیشه­‌های لورکون یا نویسنده­ یا ابلیس است؟ آثار لورکون نقش افراط و تفریط دارد: هم ابتدایی است و هم ظریف، طرح و ساختارهای ذهنی به اضافه‌­ی خشونت(ناسیونال سوسیالیسم). هدفشان در هم ریختن ارزشهاست: آهنگسازی‌­های مهم لورکون یعنی «مکاشفه با تصاویر»، «سوگواری­ها» معکوس سنفونی نهم و سرود شادی است: اوج درد و ناامیدی است با مدح و ثنای قدرت در نفس خود، اراده­‌ی معطوف به قدرت یا «زیبایی­‌شناسی توحش».

در بین مناظر متعددی از طرحها و سیاه قلم­ها که از بهترین نوشته­‌های توماس مان به شمار می‌­روند، واقعه­‌ی تکان دهنده­‌ی «نپوموک» (24) جوان را یادآور شویم که در این سرگذشت، فاوستوس نقشی شبیه به نقش اوفوریون(25) در فاوست گوته دارد و به همان اندازه اسرارآمیز است: پسر جوانی با شلوار چرمی و پابرهنه، که به محض ظاهر شدن شادی می‌­آفریند. به شاهزاده­‌ای از الف(26)ها [یزدان هوا در افسانه­‌های اسکاندیناوی] می‌­ماند. لهجه‌­ای سویسی دارد و غریزتاً اصطلاحات زبان آلمان قدیم را به کار می­‌برد. اسباب بازیهای پیچیده‌­ای برایش می‌­آورند، ولی او لوازم اداری را ترجیح می­‌دهد... لورکون، با وجود بی عاطفگی و خوی ریشخند آمیزش، محبت او را به دل می­‌گیرد، اما نپوموک می­‌میرد، چنان که گویی تنها حضور و نفس لورکون باعث مرگش می‌­شود. رمان، مضمون­های فلسفی و تاریخی و سیاسی و استحسانی را در هم می­‌آمیزد و می­‌توان فهمید که تا چه حد نوعی دادخواست و گاه نوعی لایحه‌­ی دفاعیه است. توماس مان در جایی نوشته است که به طرز درد آوری فاجعه­‌ی لورکون را در وجود خود حس کرده بوده است. بی‌شک و شبهه این اثر، اثری عظیم و تشویش آور است که مفسران هنوز تحلیل آن را به پایان نبرده‌­اند. می­‌توان متأسف بود که سبک داستان با وجود پاکیزگی، برجستگی؛ رنگ و بو و روشنی را که، در آثار دیگر نویسنده، خوانندگان را مسحور می­‌کند، ندارد. اما توماس مان همواره در حال تغییر است و آن چه ما در اینجا مورد انتقاد قرار می‌­دهیم ممکن است برای عده‌­ای دیگر، دلیلی برای تحسین باشد. مهم­ترین ایرادی که می­‌توان به این اثر عظیم گرفت این است که ابلیس در آن مخالفی ندارد. در فاوست گوته و مارلو و لسینگ نیروهای دیگری در برابر ابلیس وجود داشتند که الاهی و خیراندیش بودند.

سیروس ذکاء. فرهنگ آثار. سروش

1. Thomas Mann 2. Adrian Leverkuhn 3. Zeitblom 4. Prudhomme
5. Institoris  6. Rudi  7. Ines  8. Chaim Breisacker 9. Saul Fittelberg
10.Windel Kretschmar 11. Kaisersaschern 12. Nonnenmacher
13. Ehrenfried Kumpf 14. Schleppfuss  15. Peter Gast 
16.David Zur Hohe 17. Stefan George  18.Scheuerl  19. Annette kolb
20. Schonberg  21. Berlioz  22.Richard Strauss  23. Brahms 
24. Nepomuk  25. Euphorion   26. Elfest

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...