همه میخواهند بشریت را تغییر دهند، اما هیچکس به تغییر دادن خودش فکر نمیکند!... اسبها خیلی خوشبختند، چون اگرچه آنها هم مثل ما جنگ را تحمل میکنند، اما لااقل کسی از آنها نمیخواهد ثبتنام کنند و یا وانمود کنند که به کارشان ایمان دارند. اسبهای بیچاره، ولی آزاد! افسوس که شور و اشتیاق کثافت فقط برای ماست... بهترین کتابی است که در دو هزار سال گذشته نوشته شدهاست!
...
فکر کنم اگر بخواهی کسی رو دوست داشته باشی، اول باید از سنگر کتابهایت بیایی بیرون، تا بتونی طرفت رو «درست» ببینی... پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار،
جواب دادی و گفتی که من خوشم بیتو... نسخهی ایرانی «شبهای روشن» از نسخهی ایتالیایی فیلم _ که پوستر آن در بسیاری از صحنههای داخلی از کادر خارج نمیشود!_ به مراتب بهتر، عاشقانهتر و سینماییتر است.
...
جوانی نسبتاً احساساتی و پرشور در خیابان به دختری برمیخورد که در او تأثیری حاد به جا میگذارد. در آغاز، این ضربه صاعقهآسا از حدود طبیعی فراتر نمیرود؛ که فردی یکه و تنها در حضور موجودی دلپذیر، که با لذتی خاص به سخنانش گوش فرا میدهد، احساس میکند. لیکن، پس از چند دیدار شبانه، که در آنها این دو جوان فقط به سخن گفتن با یکدیگر میپردازند، مرد میبیند که عشق افلاطونی او در تبدیل به طلب جسمانی شده است.
...
مجموعه مقالاتی است درباره مسائل روز از جمله وضع سیاسی بینالمللی، مخصوصاً وقایع خاورمیانه و مبارزات احزاب در فرانسه ... اروپا صاحب بزرگترین نوابغ خلاق از قبیل شکسپیر و سروانتس و شیلر است، ولی در هیچیک از آنها چنین قوهای سراغ نداریم؛ این قوه را تنها پوشکین دارد... بوبوک و نازنین، حکایت فلسفی تیره و آلوده به اندوه شدیدی است؛ گفتگویی است میان مردگان یک گورستان. گفتگوییست که از پیش خبر از بعضی نوشتههای کافکا میدهد.
...
اوست که شیرینیهای گولیادکین را میخورد؛ اوست که شوم و تهدیدکننده، در کوچه پسکوچه او را تعقیب میکند. بالأخره، مرد بیچاره را به دیوانهخانه میفرستند؛ در حالی که مثل همیشه شبیهاش در تعقیب اوست. اما این شبیه، به تدریج در پشت درشکهای که او را به دیوانهخانه میبرد محو میشود.
...
آلکسی ایوانویچ به سر میز قمار بازمیگردد و این دفعه پول کلانی میبرد؛ اما به سبب تقصیر پولینا، که غرورش او را از کوره به در میبرد، یا به خاطر مزاحمتهای بلانش، که از هیچ فرصتی برای خالی کردن جیب او غفلت نمیورزد، دوباره میبازد و به خاک سیاه مینشیند... «بابوشکا» پیر مطلقالعنان و لجوجی است که خودش را در پایان زندگی گرفتار عشقی کرده است که گذشت در کارش نیست: قمار.
...
مادری جاهطلب به نام ماریا آلکساندروونا، دختر زیبای او، زینا، یک شاهزادهی پیر نامتعادل، اما پولدار و مردی که خواستگار زینا است، شخصیتهای اصلی داستان را تشکیل میدهند. مادر میخواهد دخترش را به ازدواج شاهزادهی پیر درآورد؛ در حالی که خواستگار دیگر، موفق میشود که شاهزاده را متقاعد سازد که در عالم رؤیا از زینا خواستگاری کرده است. «عمو» واقعاً باور میکند که خواب دیده است...
...
هرزهخویی است وقیح که همچون خدمتکار در خانه پدر به سر میبرد و برای تربیت دیگر فرزندان سرمشقی نامبارک است... آلیوشا یگانه فرزندی است که هرچند گاهی بذرهای «جنون جنسی» کارامازوفها در او جوانه میزند، اما ظاهراً از عیوب پدری معاف است؛ وی در سایه کشیش پیر و در جوی به شدت دینی پرورش یافته است... ستوان میتیا، برادر ارشد، جوانی است سریعالتأثر و سرشار از عواطف افراطی و متضاد: مغرور، سبع و سنگدل، شهوی و در عین حال جوانمرد... میتیا عاشق کاتیا، دختر مافوق خویش است...
...
میشکین در خانه اپانچین بار دیگر سخن از ناستازیا فیلیپوونا میشنود و خبر مییابد که گانیا، منشی ژنرال، برای ازدواج با ناستازیا، در ازای جهیزیهای که «ولینعمتش» به وی وعده کرده، آماده میشود. پیوندی نهانی پرنس جوان را به سوی این زن ناشناخته میکشاند، زنی که وی او را قربانی شرایط و مقتضیات میپندارد... گانیا موجود پستی نیست، لیکن مردی جاهطلب است که به دلیل مزایایی که از این ازدواج برای وضع شغلی او حاصل خواهد شد در هوای آن است.
...
با کسانی که تفالههای جامعه شمرده میشدند چند سال زندگی کرد و چنین نتیجه گرفت: « من حاضرم شهادت بدهم که در میان جاهلترین و عقبافتادهترین مردمان، در میان تیرهروزان، نشانههایی تردیدناپذر از معنویتی بینهایت زنده دیدهام.»... در پرتو دقت روانشناختی نیرومند خود، انسانها را به همان صورت که هستند عرضه میکند بیآنکه جنبههای زننده آنها را نادیده بگیرد...
...
وانیا به همین راضی است که ناتاشا را خوشبخت ببیند؛ از سعادت خود در میگذرد و هر چه در توان دارد میکند تا آلکسی با محبوبه او ازدواج کند... پرنس، با هزار نیرنگ درصدد درآوردن آلکسی از چنگ ناتاشا برمیآید... ایخمنیف آماج بدگوییهای ننگآوری میشود و پرنس نه تنها او را از مباشرت ملک خود برکنار میسازد، بلکه علیه او اقامه دعوا میکند...
...
در پایان یک مهمانی همراه با دوستانش به یک روسپی خانه میرود. در آنجا، وقتی که اوهام مستی فرو مینشیند، با ایفای نقش معلم اخلاق در برابر لیزا، با توصیف لذات زندگی پاک و شرافتمندانه، از توهینهایی که طی مهمانی تحمل کرده بود انتقام میگیرد، و حتی نشانی خانه خود را به لیزا میدهد تا در صورت احساس نیاز به بازگشتن به زندگی شرافتمندانه به او مراجعه کند...
...
از ازدواج شرم آوری آگاه میشود که خواهر، برای اینکه بتواند به او یاری دهد و آرامش مادرش را در روزگار پیری تأمین کند، به آن تن در داده است... خود را در مقامی برتر از عامه مردمان جای میدهد، و این به او امکان میدهد که زندگی مردم را در دست خود بگیرد و کسانی را که برای اهداف عالیتر ناتوان یا زیانآورند قربانی کند... راسکولنیکوف که به سبب فقر مالی ناگزیر از ترک دانشگاه شده است؛ پیرزن رباخوار و خواهرش را میکشد...
...
درحین اینکه بورخس از ادبیات ناب دفاع میکرد، هیچ مشکلی نمیدید که با دیکتاتور خورخه رافائل ویدلا برای صرف شام قرار بگذارد؛ با کسی که بار اصلی مسئولیت 30 هزار مرد و زن ناپدیدشده آرژانتینی و صدها کودک ربودهشده بر دوش او بود... این سرکوبگری تروریستی ناگزیر به خودسانسوری انجامید... رسانهها و تلویزیون در دست معدود بنگاهها است و آزادی عقیده در آن خیالپردازیای بیش نیست
...
هیچ خبری از حجاب راهبهها و سوگند خوردنشان نیست، درعوض آیرا از سنت روایت پیکارسک استفاده میکند... مرا آماده کردهاند که فرشته باشم، فرشته نگهبان همه مجرمان، دزدها و قاتلان... این کارهای خوبی که در تنهایی و خیالاتش انجام میدهد، سزار را تبدیل به راهبه میکند. ولی، در زندگی واقعی، او یک دروغگوی قهار است... رمز و راز دروغگوی خوب بودن را فاش میکند: «باید خیلی قانعکننده وانمود کنی که چیزهای واضح را نمیدانی.»
...
متوجه مادهمگس جوانی شد که در مرز میان پوره و سس نشسته بود... پوست آبدار و سبزش، بانشاط زیر نور خورشید میدرخشید... دور کمرش چنان شکننده و ظریف بود که گویا میتوانست با سبکترین نسیم بشکند... جابهجایی حشره و انسان و توصیفات آبدار و تنانه از مگس علاوه بر شوخی شیطنتآمیز پلوین با توصیفات رمانهای احساساتی و حتی کلاسیک، کاریکاتورگونهای است گروتسک از وضعیت بشر
...
سیر آفاق و انفس مردی جوان و آمریکایی بهنام لاری برای یافتن معنای زندگی است که از غرب تا شرق عالم را طی میکند... تحت تاثیر زیبایی او نمیتواند بدیهایش را ببیند... زنی سطحی، حسود و کینهتوز است... به نظر من آنها که میگویند عشق بدون شهوت میتواند وجود داشته باشد، چرند میگویند. وقتی مردم میگویند بعد از آنکه شهوت مرد، عشق هنوز زنده است، دارند از چیز دیگری صحبت میکنند که عشق نیست، انس و مهر و همخویی و عادت است
...
بسیاری از مردم اطلاعات گستردهای پیرامون انسان و جهان و طبیعت و شریعت در ذهن جمعآوری میکنند اما در برابر سادهترین آسیبهای نفسانی؛ تمایلات ناصواب درونی زانو میزنند... برخی رنجها آدمی را از پای در میآورند؛ از ارزش و آرامش جان میکاهند و اثری تلخ و گاهی جبرانناپذیر در زندگی از خود به جای میگذارند. رنج دلبستگیهای حقیر؛ رنج برخاسته از جهل و نادانی و رنج وابستگی به تایید و تکذیب دیگران از این جنس است.
...